در اینجا گفتگوئی کوتاه با ”آلخاندرو دی سوزا“ مترجم والدین راستین در آمریکای لاتین داریم. آلخاندرو به مدت پنج سال در دهه ۹۰ میلادی به عنوان مترجم اسپانیایی و پرتغالی والدین راستین در آمریکای جنوبی و مرکزی خدمت کرد. در این مدت، او تمام وقت با آنها سفر میکرد و از صبح تا شب به آنها خدمت میکرد. او در بسیاری از جنبههای امور مشیتی به والدین راستین کمک کرد. آلخاندرو اصالتا اهل آرژانتین است و سالها قبل از اینکه مترجم والدین راستین شود، بیش از هفت سال در کره زندگی کرد و در این مدت بر مسلط شدن به زبان کرهای تمرکز داشت.
همه اینها چگونه آغاز شد؟
زمانیکه پدر هنوز در زندان دانبری [در سال 1984 و 1985] بود، شنیدم که ممکن است به آمریکای جنوبی برود. وقتی به کره آمدم تا درس بخوانم، پدر به اعضای قدیمی و رهبران اصلی کرهای گفته بود: “شما باید اسپانیایی یاد بگیرید.” در حالی که در دانشگاه کره بودم، برخی از خانوادههای اعضای قدیمی با من تماس گرفتند تا در آموزش زبان اسپانیائی به آنها کمک کنم، چون پدر چنین درخواستی داشت. در واقع بیش از ده سال بعد پدر به آمریکای جنوبی رفت. در این مدت همه مطالعه اسپانیایی را رها کرده بودند و دیگر هیچ کس تصور نمیکرد که روزی پدر واقعاً به آمریکای جنوبی برود.
من از دانشگاه در کره فارغالتحصیل شدم و در پایان سال ۱۹۹۱ به آمریکای جنوبی برگشتم. رهبر منطقه آمریکای جنوبی، آقای کیم هیانگ ته، اغلب پدر را ملاقات میکرد و پدر همیشه به او میگفت: “من باید به آمریکای جنوبی بیایم.” بنابراین او مطمئن بود که روزی پدر به آمریکای جنوبی خواهد آمد. آقای کیم همیشه به این فکر میکرد که کدام مکانها بهترین و مناسبترین جا برای والدین راستین است. او میدانست که پدر چگونه در سراسر جهان حرکت نموده و مشیت اقیانوس را توسعه بخشیده و هدایت میکند، شروع به جستجوی مکانی برای شروع این برنامه کرد و سرانجام آن مکان را یافتیم.
وقتی مادر راستین در آمریکای جنوبی در حال انجام تور سخنرانی بود، چندین بار فرصت دیدار و گفتگو با مادر راستین داشتم. اما هنوز نمیتوانستیم تصور کنیم که پدر برای مدت طولانی در آمریکای جنوبی بماند.
پدر نهایتا به آنجا آمد و من شنیدم که مشکل اصلی زبان است. چگونه پدر میتواند بدون مترجم مشیت الهی را در آمریکای جنوبی توسعه دهد؟ رهبر منطقه به پدر گفت که نگران نباشد. به همین خاطر مرا نزد پدر آوردند و ما دور یک میز نشستیم. پدر چند سوال از من پرسید تا ببیند آیا قادر به فهمیدن آنچه او میگوید هستم یا نه؟ و من به همه سوالات او پاسخ دادم.
آیا از نشستن در مقابل پدر دست و پاچه میشدید؟
نه اینطور نبود. از زمانی که به نهضت پیوسته بودم، همیشه احساس نزدیکی به آنها داشتم. هرگاه با مشکلی یا وسوسهای روبهرو میشدم، فقط فکر به والدین راستین به من کمک میکرد تا بر آن مشکلات غلبه کنم. نمیدانم چرا؛ اما همیشه قلب پدر را احساس میکردم. من عصبی بودم از اینکه فکر میکردم ممکن است نتوانم وظایفم را به خوبی انجام دهم. او به من برای ترجمه نیاز داشت و من مطمئن نبودم که بتوانم کارم را خوبی انجام دهم. با اینکه در آن زمان در زبان کرهای خیلی بهتر از حالا تسلط داشتم، تجربه نشستن در کلیسای چانگپا-دونگ و نفهمیدن بسیاری از حرفهای پدر را داشتم. میترسیدم که مبادا نتوانم بیشتر آنچه را که او میگوید درک نکنم.
لطفاً بگویید کار کردن مستقیم برای پدر چگونه بود؟
ما اولین گردهمایی با چیزی بیش از سه هزار نفر از اعضا در سائو پائولو، برزیل را در سال ۱۹۹۴ برگزار کردیم. در آن روز من به دستشوئی در طبقه پنجم دفتر مرکزی برزیل رفتم؛ پنجره را باز کردم و عاجزانه فریاد زدم: «هونگ-جین نیم! هونگ-جین نیم! کمکم کن!».
آن شب گردهمایی برگزار شد و پدر شروع به سخنرانی کرد و من میتوانستم همه چیز خوب بفهمم! چون زمانی که در کره بودم با استفاده از مجله ”تونگیل سه گه“ کرهای یاد گرفتم. سخنرانیهای اخیر پدر در آن دوران را میخواندم، و بیشتر آنها را در همان اولین بار نمیفهمیدم. آن روزها عادت داشتم شرطهائی را برپا کنم، مثلاً یک جمله یا یک پاراگراف را چهل بار بخوانم. من یک عضو نمونه نیستم، آدم خوبی با شخصیت خوب هم نیستم. اما کلام پدر برای من باارزشترین چیز بودند—گرچه شاید به آن عمل نمیکنم! [آلخاندرو میخندد] بیشتر مطالب مشیت شده که پدر در سخنرانیهایش عنوان میکرد را میفهمیدم.
آن شب پدر شروع به صحبت با اعضا کرد و چهار ساعت در آن هوای گرم سخنرانی کرد. پشت سن یک پنکه بزرگ داشتیم اما کافی نبود.
وقتی پدر چیزی را توضیح میداد، که قبلا آن را در سخنرانیهایش مطالعه کرده بودم؛ به همین خاطر برای من آسان بود که با ترجمه به طور طبیعی پیش بروم. این به من کمک کرد، زیرا رهبران کرهای فکر میکردند، «او بسیار خوب است.» شاید فکر میکردند من بهتر از آنچه واقعا بودم هستم. اما پدر از مشاهده واکنش اعضای برزیلی خوشحال بود. وقتی او شوخی میکرد، حضار میخندیدند. یا وقتی او جدی بود و گریه میکرد، اعضا نیز گریه میکردند و او فکر میکرد که همه چیز خوب پیش میرود.
روزهائیکه پدر را در مرکز چانگ پا-دونگ میدیدم، احساس میکردم که گاهی تمام حرفهایی که باید میزد را گفته بود اما میخواست اوقاتی را هم برای شوخ و طبع با اعضا بگذراند … حرفهایی را عمدا میزد تا کف زدن حضار را دریافت کند! البته، در کره مردم به طور طبیعی میدانند زمان درست برای کف زدن چه زمانی است. اما چگونه برزیلیها میتوانستند حس کنند که او انتظار کف زدن دارد؟ بنابراین مجبور بودم به اعضا بگویم «برای پدر کف بزنیم!» بعدها فهمیدم که برخی فکر میکردند که من نمیتوانم واقعا حرفهای پدر را درک کنم و از اعضا میخواستم که کف بزنند تا پدر فکر کند که من کارم را درست انجام میدهم!
بهرحال، اعضا دوباره صبح روز بعد برای چند ساعت جمع شدند. هوا آنقدر گرم بود و من چنان عرق کرده بودم که حتی کمربند چرمیام کاملا خیس شده بود. سن من نصف سن پدر بود، اما گاهی بعد از دو یا سه ساعت ترجمه، احساس میکردم که الان از حال خواهم رفت. بنابراین مجبور بودم خیلی دعا کنم.
پدر آن زمان به من میگفت که از آن به بعد، هرزمان به هر جایی در آمریکای جنوبی برود، من باید قبلا آنجا بوده و منتظر او باشم و به او کمک کنم، با او همراهی کنم و برایش ترجمه کنم.
پدر هنوز به جاردیم نرفته بود و رهبران قرار بود فردای آن روز او را به آنجا ببرند. آنان آن شب در سائو پائولو ضیافتی برای مهمانان برجسته برپا کرده بودند. اما رهبران از من خواستند زودتر برگردم و در جاردیم منتظر پدر باشم و خودشان پدر را فردای آن روز همراهی میکردند. در طی ضیافت، یک خواهر کرهای ساکن برزیل سخنان پدر را ترجمه میکرد.
خب، چه اتفاقی افتاد؟ پدر خیلی واضح به من گفته بود که میبایست کنار او بوده، برای او ترجمه کرده و او را همراهی میکردم. اما آن شب، من قبل از همه با اتوبوس به جاردیم رفته بودم. پدر پرسید، آلخاندرو کجاست؟ به او گفتند که من به جاردیم رفتهام و او عصبانی شد. برای بیست سال سعی کرده بودم که فقط برای خدا و والدین راستین شادی بخش باشم….
روز بعد وقتی پدر به جاردیم رسید و مرا دید، شدیدا مرا سرزنش کرد! خیلی ناراحت بودم، زیرا هرگز انتظار نداشتم که نتوانم به والدین راستین شادی بدهم.
دستیاران پدر آمدند و از من پرسیدند، «چرا دیروز بدون اجازه آمدی؟ پدر میخواست که تو در ضیافت ترجمه کنی. پاسخ دادم، «من یک عضو معمولی هستم. اگر رهبران از من بخواهند بروم، میروم؛ اگر بگویند بمانم، میمانم. میدانم که آنان نمیخواستند هزینه بلیط هواپیما (برای من) را بپردازند. اینطور نبود که خودم تصمیم بگیرم بیایم….
از آن زمان به بعد هنگامی که پدر آنجا می بود، میبایست از دستورات او پیروی کنم.
اولین روز در جاردیم اینطوری شروع شد. البته آن مکان مزرعه امید تازه نبود. خانه یکی دوستان نهضت بود که از والدین راستین برای ماندن در آنجا دعوت کرده بود. در آن زمان، از فرصت استفاده کردیم تا مزرعه امید تازه را که به معرض فروش گذاشته بود، به پدر نشان دهیم، تا بعداً بتواند تصمیم بگیرد که آیا آن را خریداری کند یا نه. و این آغاز ماجرا بود.
شما از همان ابتدا در مشیت الهی در آمریکای لاتین با پدر همراهی میکردید؟
آن روز پدر فقط با دستیارانش، مثل آقای یون کی بیونگ و وانجو مکدوید آمد. هیچ کس نمیدانست که پدر برای چه کاری به آنجا آمده بود، و هیچ پرسنل امنیتیای همراهش نبود.
رهبر منطقهای، رهبران برزیلی و همه اعضایی که برای همراهی برای ماهیگیری در کنار پدر آمده بودند، حضور داشتند. اما رهبران اصلی از کره و آمریکا نمیدانستند که پدر برای چه کاری به آنجا آمده است.
جالب بود. پدر سوار قایق شد و تعداد زیادی ماهی صید کرد. یکبار یک ماهی بزرگ دورادو از آب بیرون پرید و جلوی پدر در قایق افتاد. در واقع، اگر با بومیها صحبت کنید، آنها میگویند که چنین چیزی یک امر عادی است، اما برای پدر این یک نشانه بسیار مهم بود. در آنجا من پدر را خیلی خوشحال دیدم، مادر هم همچنین. به نظر میرسید که آنها به آمریکای جنوبی علاقه داشتند.
من والدین راستین را در بسیاری از مکانهای ساده و حقیر خیلی خوشحال میدیدم. یکبار برای بررسی محیط اطراف رودخانه آمازون رفته بودیم. تنها هتل کوچکی که برای اقامت پیدا کردیم، خیلی کثیف و قدیمی و گرم بود. وقتی به پدر و مادر اتاقشان را نشان دادیم، اولین چیزی که به چشمم خورد دستگاه تهویه پر از خاک آنجا بود. اما پدر نگران هیچ چیز نبود. او خیلی خوشحال بود. ما شرمنده و متأسف بودیم. اما هرگز نمیتوان شنید که پدر درباره چیزی شکایت کند، هرگز!
اولین باری که پدر با یک هواپیمای خصوصی سفر کرد در آمریکای جنوبی بود. برای سالها او و همراهانش با هواپیماهای تجاری عادی سفر میکردند. جالب این بود که مردم میدانستند او رورند مون است. او بدون هیچ پرسنل امنیتی به اطراف میرفت. ما کمی نگران بودیم. اما هرگاه او سوار هواپیما میشد، همه مردم میدانستند او رورند مون است. بعنوان مثال، اگر صندلیهایمان در ردیفهای عقب هواپیما بود، کسی در جلوی هواپیما میایستاد و میگفت، “اوه، رورند مون، لطفا از صندلی من در جلو استفاده کنید!” آنها همیشه مهربان بوده، و بدون بکار بردن کلمات نامناسب محترمانه برخورد میکردند. و این خیلی جالب بود.
با اینکه مردم میدانستند که تعالیم پدر با عادات و اعتقادات آنها تفاوت دارد ، باز هم از والدین راستین استقبال میکردند.
بله. چون در آنجا مذهب حضور مرکزی در زندگی مردم ندارد. شاید رهبران کلیسای کاتولیک از حضور پدر خوشحال نباشند، اما به طور کلی مردم به تفاوتهای مذهبی اهمیت نمیدهند—به خصوص در برزیل که تمامی انواع مذاهب وجود دارد.
آیا به جز ترجمه کارهای دیگری نیز برای والدین راستین انجام دادهاید؟
اوه، بله. اساسا، بیش از پنج سال از صبح تا شب یعنی تا لحظاتی که آنها به استراحت میپرداختند من در خدمت آنها بودم، البته ساعات استراحت والدین خیلی کوتاه بود. همسرم هم همینطور در خدمت به والدین راستین بود. در آن زمان ما هنوز بچه نداشتیم، به همین خاطر همسرم که ژاپنی است و کرهای میفهمید، سر میز و در اتاق والدین به آنها خدمت میکرد. بدنبال دریافت برکت احساس نکردم که باید ژاپنی یاد بگیرم، چون همیشه به کرهای با همسرم صحبت میکردم. من دارای این روحیه بودم که “اگر چیزی را نمیفهمی، به دیکشنری نگاه کن.“ [آلخاندرو میخندد] بهرحال همسرم کرهای یاد گرفت. و حتی فرصتهایی پیش آمد که همسرم برای مادر از زبان ژاپنی ترجمه میکرد، مخصوصا سالها بعد وقتیکه اعضای ژاپنی به جاردیم فراخوانده شدند.
من باید در ماهیگیری نیز کمک میکردم. ماهیگیری در آنجا نه لذتبخش بلکه کار سختی بود. وقتی در مزرعه امید تازه مستقر شدیم و پدر تمام روز را در راستای انجام شرط و دعا برای مشیت الهی در آمریکای جنوبی و جهان ماهیگیری میکرد، حشرات او را نیش میزدند. بیش از یک سال پس از آن روزها، پدر میگفت که جای این نیشها هنوز خیلی خارش دارند! پدر پس از گذشت یک سال هنوز متعجب بود که … اما از بودن در آنجا خوشحال بود!
من از بچگی ماهیگیری را دوست داشتم، اما یک روز طولانی ماهیگیری برای من کافی است. شما از تابش آفتاب بر روی رودخانه یا اقیانوس بیحال میشوید، در دمای ۵۰ درجه زیر آفتاب شدید، هر روز پشت سر هم، گاهی برای دو ماه متوالی، این وضعیت برای بدن داغان کننده است—پدر چنین شرایط سختی را تحمل میکرد.
من همیشه آنجا بودم، چون باید در حمل و نقل کیفها، چوبهای ماهیگیری، قلابها—خلاصه همه چیز—کمک میکردم. و اگر پدر چیزی نیاز داشت، باید آنجا بوده تا ترجمه کنم.
امیدوارم اشتباه برداشت نشود وقتی این را میگویم: در کشور کره زندگی بین رئیس یک شرکت و کسانی که زیر دست او کار میکنند فاصله وجود دارد. معمولاً روسا به دیگران اجازه نمیدهند که ببینند چگونه واقعاً زندگی میکنند یا چه کسانی واقعاً هستند، آنها اینگونه کارکنان را از خودشان دور نگه میدارند، و شما از دور به آنها احترام میگذارید. و من متوجه شدم که دوران پادشاهان کره نیز دارای رسم و تشریفاتی مشابه بود. هرچند در ارتباط با شخصیت و جایگاه والدین راستین مطمئن بودم، اما نگران بودم مبادا با دیدن زندگی آنها از صبح تا شب، احساسی از نارضایتی به من دست بدهد؟
اما کاملا برعکس بود. متوجه شدم که اگر شما والدین راستین را دوست دارید و بهآنها احترام میگذارید، و میبینید که آنها چگونه واقعاً زندگی میکنند، آنها را بیشتر از هر زمان دیگری دوست خواهید داشت و بیشتر از هر زمان دیگری به آنها احترام خواهید گذاشت. والدین راستین الهیترین انسانها و انسانیترین ماهیت الهی هستند. این چیزی است که قویا احساس میکردم.
چه نوع رابطهای با والدین راستین داشتید؟ آیا میتوانستید به طور صادقانه با آنها صحبت کنید؟
من همیشه با آنها صادق بودم. به خصوص چون نسبت به رفتار و برخورد یک فرد شرقی با والدین راستین، آزادانه برخورد میکردم. و از آنجایی که همیشه خودم را به آنها خیلی نزدیک احساس میکردم—نزدیکتر از حتی والدین واقعی خودم—گاهی به طریقی که یک کرهای رفتار نمیکرد رفتار میکردم. درست مثل وقتی که با والدین خودم ارتباط داشتم، اگر سوالی داشتم، از آنها میپرسیدم. اگر میخواستم درباره یک بازی فوتبال نظر بدهم، این کار را میکردم. و آنها با من خیلی مهربان بودند.
آنها به شدت نگران عدم توانایی ما در داشتن فرزند بودند. هر بار که به آمریکای جنوبی میآمدند، احساس میکردم که پدر متاسف است. او نگران بود از اینکه ما فرزندی نداریم، و بایستی به دیگران توجه کنیم و جایی برای خوابیدن به عنوان یک زوج نداریم و میتوانستید این نگرانی شدید را در او ببینید، گویی که در فکرش میگفت: “به خاطر من است که او نمیتواند با همسرش بخوابد.”
این احساس را بارها داشتم. هر بار که او به آمریکای جنوبی میآمد، نخستین سوالش از من این بود: “آیا خبری درباره بچه دار شدن شما هست؟” و من میگفتم: “نه.” او میگفت: “تو باید کار خودت را انجام دهی!” یادم میآید یک بار به شدت گفت: “تو باید نقش خودت را به عنوان یک مرد بازی کنی و بعد نتیجه خواهی گرفت.”
من به پدر گفتم: “میدانم اگر مذهبیتر بودم و زانو زده و دعا میکردم و شرط برپا میکردم، احتمالا الان نتایج خوبی میگرفتم، اما این در شخصیت من نیست.” پدر پاسخ داد: “چه شرطی؟ چه زانو زدن برای دعا؟ خدا تمامی چیزهایی که برای بچهدار شدن نیاز داری به تو داده است. آیا میخواهی خدا برای تو بچه درست کند؟ خودت برای آن تلاش داشته باش!” این بسیار جالب بود!
بارها احساس کردم آنها به عنوان والدین ما را دوست دارند. به عنوان مثال، پدر به من میگفت: “فایدهای ندارد که تو تمام وقت، روز به روز، ماه به ماه، سال به سال، با من بگردی و سخنرانیهای مرا ترجمه کنی. اگر فرزندی نداشته باشی، هرگز نخواهی فهمید که خدا برای هر انسانی چه احساسی دارد. دین و ایمان کمکی نمیکند. تو باید فرزند داشته باشی تا بفهمی خدا برای تو و برای دیگران چه حسی دارد.” این نکته مرا بسیار تحت تاثیر قرار داد.
به نوعی، من با پدر آزادانه ارتباط برقرار میکردم. بعدا، زمانی که رهبران اصلی آمدند و پدر پایهای قویای در جاردیم برپا کرده بود تا آنها رابیاورد و شرطهای مخصوصی را شروع کرده بود، برخی از برادران بزرگتر نگران بودند که من بیادبانه با والدین راستین صحبت میکنم. زیرا آنها فکر میکنند تا زمانی که پدر با تو صحبت نکند، تو نباید با او صحبت کنی. اما من همیشه احساس آزادی میکردم. حتی در ابتدا به خود جرأت میدادم تا سخنان پدر را قطع کنم، زیرا میخواستم ۱۰۰ درصد پیام او را به دیگران منتقل کنم.
آیا تو او را در میانه گفتارش متوقف میکردی؟
بله، میگفتم، ببخشید، پدر… و او با مهربانی آنچه را که گفته بود دوباره برایم میگفت. زیرا گاهی او سرش را برمیگرداند و صحبت میکرد و من نمیتوانستم خوب بشنوم که چه گفته است. بعداً، رهبران به من گفتند “سوال نپرس و گفتار او را قطع نکن. فقط ادامه بده.” اما این بخشی از شخصیت من بود.
آیا این برای پدر مشکل بود؟
در ابتدا نه. اما سالها بعد، زمانی که او در حال انجام مشیت الهی در اروگوئه با رهبران مذهبی—کاتولیک، پروتستان، خلاصه تمام بخشهای جامعه—بود، در صحبت با آنها، او خیلی نگران بود که همه آنچه را که داشت به اشتراک بگذارد، او به من میگفت تا از یک کابین ترجمه استفاده کنم و بطور همزمان ترجمه کنم، به جای اینکه منتظر بمانم تا او صحبت کند و بعد ترجمه کنم. او میگفت: “از اینجا به آن اتاقک ترجمه برو!”
آیا میتوانی در مورد تجربه شخصیات با مادر راستین چیزی بگویی؟
خوب، البته، وقتی در مورد پدر صحبت میکنم، در مورد والدین راستین به همین شکل صحبت میکنم. شگفتانگیز است، محبتی که آنها برای همه دارند و توجهی که به هر یک از اعضا نشان میدهند. به عنوان مثال، برای اینکه پدر شرطهایش را انجام دهد، ما اعضای زیادی در برزیل داشتیم که حضور داشتند و به شیوههای مختلف خدمت میکردند. پدر و مادر نگران هر یک از آنها بودند. شما نمیبینید مادر به شما یا کسی دیگر نگاه کند، اما بعد از چند روز متوجه میشوید که او نام همه اعضای آنجا را میداند و به شرایط زندگی آنها و رفاهشان اهمیت میدهد. یا وقتی که به خرید میرود، او فقط برای خودشان خرید نمیکند بلکه برای همه اعضایی که در اطرافشان هستند خرید میکند. او نامهای آنها را در ذهنش دارد و اندازهی لباسی را که برایشان میخواهد بخرد به خاطر دارد. او صرفا یک مادر طبیعی است—یک مادر راستین طبیعی.
من خیلی خوششانس بودم. من شایسته برکات دریافتی از والدین راستین نبودم. اما آنها در سائو پائولو، به من یک نام کرهای دادند. من آلخاندرو [به صورت ال-اِهان-دِرو] هستم. آنها من را با نام “هان دو-ره” ” تعمید” کردند. و مادر بسیار خوشحال به نظر میرسید، گویی من یکی از اعضای خانوادهشان، یکی از خاندان هان هستم! او همیشه با من بسیار مهربان بود. البته، اگر کاری اشتباه میکردم، به من تذکر میداد! من احساس میکردم او همیشه یک مادر راستین بوده است، و میدانم که این رفتار به خاطر من یا شخصیت من نیست. احساس کرده و بعدا فهمیدم، که من نماینده آمریکای لاتین بودم. آنها میخواستند تمام عشق و نگرانی خود را به آمریکای لاتین بدهند، اما نمیتوانستند مستقیما چنین کنند و به همین خاطر به من میدادند. اما من باید این نکته را روشن کنم که این برای من یا به خاطر شخص من نبود، بلکه برکتی برای تمام آمریکای لاتین بود. آنها همیشه نگران همه بودند. و حتی در دعاهای پدر؛ من شگفتزده بودم که چگونه او نام کارکنان دفتر مرکزی را در دعاهایش عنوان میکرد. من به شدت تحت تأثیر نگرانی و عشق و محبت صادقانه آنها قرار گرفتم.
من مطمئن هستم که شاهد یک مورد بودهام که پدر به نام تو اشاره کرده است—شاید در یکی از آن دعاها.
میدانم نام من در بعضی کتابهای سخنرانیهای والدین راستین ثبت شده زیرا گاهی او با من صحبت میکرد و مطمئنا ضبط شده است. اما مدت طولانی گذشت تا تمام آنچه که او مطرح کرده و انجام داد ضبط بشود. قبل از اینکه همه بیایند و دریابند که پدر در حال هدایت مشیت الهی جدیدی در آمریکای جنوبی است. مدت زیادی طول کشید بدون اینکه چیزی از گفتار و اعمال والدین راستین در آنجا ضبط شود. روزها پشت سرهم در قایقها سپری میشد. آرزو میکردم میتوانستم زمان بیشتری را با مادر بگذرانم. اما آنها برای مدت طولانی با قایقهای جداگانه میرفتند. پدر در تعیین و اجرای شرطها برای آمریکای لاتین و همچنین برای جهان بسیار جدی بود.
آیا میتوانی در مورد این شرطها چیزی بگویی؟ آیا منظورت چند روز ماهیگیری بود؟
بله، برپایی این شرطها مانند شکنجه است. بیش از سه روز بر روی رودخانه بودن شکنجه است. این ماهیگیری لذت بخش نبود. آرزو میکردم میتوانستم با قایق مادر بروم، زیرا او همیشه نسبت به من مهربان بود. اما پدر میخواست تا او را همراهی کنم. زیرا پدر برای تفریح ماهیگیری نمیکرد؛ و من هم آنجا نبودم که از چیزی لذت ببرم؛ من آنجا بودم تا به پدر در انجام شرطهایش خدمت کنم و همان رنج و تلاشی را که او باید متحمل شود، من هم متحمل میشدم. من در برپائی شرطها شرکت کردم. ما با پدر برای برپائی شرطها برای منطقه آمریکای لاتین و جهان متحد بودیم.
آیا وضعیت یا داستانهای خاصی وجود دارد که بخواهی در مورد والدین راستین بگویی؟
میخواهم بگویم که چگونه پدر با مردم ارتباط برقرار میکند. ما با صدها نفر ملاقات میکردیم و من اغلب فراموش میکردم آنها چه کسانی بودند. اما پدر به وضوح به خاطر میسپرد. پدر سالها پیش برای سه دقیقه فردی را ملاقات کرده بود و در همان دیدار او به پدر گفته بود که همسرش بیمار و در بیمارستان است. وقتی که پدر دوباره او را ملاقات کرد، گفت: “اوه، شهردار کورومبا! چه خبر؟ همسرت چطور است؟ او آن زمان در بیمارستان بود…” این صحنه مرا شگفتزده کرد زیرا ما با هزاران نفر ملاقات کرده بودیم، و من در ملاقاتها با صدها نفر برای او ترجمه میکردم و نمیتوانستم آنها را بیاد آورم. دلیلش این بود که من آنها را به صورت افقی ملاقات میکردم. من کار خودم را انجام میدادم و برای کسی که او ملاقات میکرد ترجمه میکردم، اما بعد نمیتوانستم بیاد بیاورم که او چه کسی بود، چه برسد به اینکه همسرش در بیمارستان بستری بوده است.
من دیدم که خدا با پدر زندگی میکند، و پدر با خدا زندگی میکند. برای پدر، یک ملاقات ساده با کسی از نظر بیرونی یا افقی انجام نمیشد. پدر همیشه به طور کامل متمرکز بر تحقق خواست خدا عمل میکرد و باید افرادی را پیدا میکرد که با او همکاری کنند. بنابراین هر زمان که کسی را ملاقات میکرد، با در نظر داشتن مشیت الهی دعا نموده، و بدینسان مانند یک کامپیوتر افراد را ثبت میکند. وقتی که او با مردم ملاقات میکرد، با این فکر که “این مرد در آینده چه کاری میتواند برای خدا انجام دهد؟” به طور کامل بر روی خدا و آنچه که خدا نیاز دارد متمرکز بود. من حافظهی خوبی دارم، اما نمیتوانستم افراد را به یاد بیاورم، اما پدر حدود هشتاد سال سن داشت و این مرا شگفتزده کرده بود.
همچنین، اگر شما احساس نگرانی و عشق راستین نسبت به دیگران نداشته باشید، آنها را به یاد نخواهید آورد. بنابراین این نشاندهنده عشق راستین و نگرانی راستین پدر نسبت به مردم است. حتی اگر اعضا ممکن است فکر کنند پدر دور از ما است، اما این قلب و احساس پدر نیست. پدر از ما دور و نسبت به ما بیتوجه نیست. او همیشه در حین هدایت مشیت الهی به افرادی که با او هستند فکر میکند حتی کوچکترین کاری که شما برای او انجام میدهید، او بسیار قدردان است. این موضوع را بارها دیدهام. هیچ راهی وجود ندارد که شما بتوانید نسبت به چگونگی شخصیت والدین راستین شک یا تردید کنید.
در یک زمان خاص، پدر به یک تور ویژه برای دیدار با روسای جمهوری اروگوئه، آرژانتین و پاراگوئه رفت… بعد از آن، وقتی ما به ماهیگیری در کارینتس، آرژانتین رفتیم، ناخدای قایق مردی بسیار ساده با سطح دانش بسیار پایین بود، اما پدر با همان احترامی که با روسای جمهور صحبت میکرد، به صحبت کردن با ناخدا پرداخت و شروع به ویتنس کردن او کرد. او همان قلبی که در حین ویتنس کردن آن پسر ساده ابراز میکرد، در هفته قبل از آن در ویتنس کردن روسای جمهوری کشورها ابراز کرده بود.
یک بار دیگر، پدر یک روز کامل را صرف نشستن و صحبت کردن با یک پزشک کرهای کرده بود. این مرد در آفریقا و آمازون با بومیان کار کرده بود. او یک مسیحی بسیار قوی بود و پدر تمام روز در مورد خدا با او صحبت کرد. پدر او را “سانسِنگ نیم” خطاب میکرد و با او گویی که معلمش است، محترمانه صحبت میکرد. آنها یک جا نشسته بودند و بعد از چند ساعت دیدم که هنوز آنجا هستند، بنابراین در یک فاصله نزدیک به آنها نشستم تا ببینم پدر به این مرد چه میگوید— پدر برای ساعتها، به شیوهای بسیار محترمانه، در مورد خدا صحبت میکرد، هرگز در مورد کلیساهای مسیحی صحبت نکرد. و این دیدار و گفتار با این مرد ساعتها از صبح تا نیمههای بعدازظهر ادامه داشت، و هیچ کس دیگری در اطراف نبود. پدر هرگز به این فکر نمیکرد که اوه، همه مشغول انجام کاری هستند، و من هم بروم و چرتی بزنم. او هرگز اینطور نبود.
لطفاً داستان هواپیما را بگویید.
هواپیما! اوه بله! یک بار ما با یک هواپیمای تجاری سفر کرده بودیم که بسیار سخت و دشوار بود. هوای منطقه بسیار گرم، و محیط بسیار شلوغ و پلوغ بود… همه با هم همراه با والدین راستین، حدود دوازده نفر بودیم، به علاوه بارهایمان. رهبران بارها به پدر میگفتند که او به یک هواپیمای خصوصی نیاز دارد.
و پدر همیشه میگفت نه. اما گاهی موافقت میکرد تا مسافتهای کوتاهتر را با یک هواپیمای کوچک سفر کند. یک بار چنین سفری پیش آمد. آن هواپیما خیلی کوچک بود. فقط پنج صندلی داشت—خلبان و کمک خلبان، والدین راستین و من. من به خاطر اینکه مترجم بودم، در آن هواپیما نشستم. رهبر منطقهای یا ملی باید آنجا میبود تا به والدین راستین خدمت کند، اما به دلیل اینکه فقط سه صندلی بود، آنها به یک صندلی برای مترجم نیاز داشتند تا اگر والدین راستین مجبور به صحبت با خلبان شدند، یا اگر حادثهای اتفاق افتاد، بتوانم خدمت کنم
در راه، شاهد یک طوفان بودم. خلبانها از این موضوع مطلع نشده بودند، حتی اگر پیشبینی شده بود. ما این طوفان سیاه و پر از رعد و برقهای شدید را مستقیما جلوی خود میدیدیم. هیچ راهی برای اجتناب از آن وجود نداشت؛ بناچار وارد آن شدیم. و هواپیما با بالا و پایین رفتنهای شدید میلرزید به طوری که هر لحظه احساس میکردیم که ممکن است خراب شود. لرزش هواپیما باعث شد تا دربها باز شوند و فشار باد چمدانها را به سوی والدین راستین—و خلاصه همه ما— پرتاب کرده به سر و بدن همگی ما ضربه میزد. سر والدین راستین نیز به دیوارهای هواپیما برخورد میکرد.
بهرحال هواپیمای ما از آن جریان هوا بیرون آمد. نمیدانم چقدر طول کشید، اما بسان یک ابدیت بود و من مرگ را جلوی خودم میدیدم. اما چون والدین راستین آنجا بودند، احساس آرامش داشتم.
وقتی از طوفان خارج شدیم، خلبان که کاملا رنگش پریده بود گفت، “به آن بالا نگاه کن!” ما به بالا نگاه کردیم و دیدیم چه چیزی را پشت سر گذاشتهایم. بسیار ترسناک بود. اما هنوز راه زیادی به مقصد، مونته ویدئو باقی مانده بود. ما باید توقف میکردیم، بنابراین در یک فرودگاه کوچک در آن اطراف فرود آمدیم. تنها یک مرد وجود داشت که صبح در را باز میکرد و شبها میبست. ما فرود آمدیم و همه چیز آرام بود.
مادر تمایلی به سوار شدن دوباره به هواپیما را نداشت، و من برای مادر ناراحت بودم. من باید به دستشویی میرفتم و پدر بعد از من وارد شد. او از من پرسید، “آیا ترسیده بودی؟”
گفتم، “نه. نه. من نترسیدم، چون شما اینجا بودید، پدر. اگر شما نبودید، من از ترس سکته کرده بودم.”
پدر با شوخی پاسخ داد اوه، پس تو گناهان زیادی مرتکب شدهای!
سپس، وقتی از ترمینال آن فرودگاه خارج شدیم، پدر به مادر گفت: “نگران نباش؛ همه چیز خوب خواهد بود.”
کمی بعد، حال مادر بهتر شد.
لطفاً آیا میتوانی با نگاه به گذشته، مطلب را جمعبندی کنی؟
والدین راستین در حدود سال ۲۰۰۰ آمریکای لاتین را ترک کردند و بعد از آن، دیگر اغلب نمیآمدند و یا اگر هم میآمدند مدت طولانی نمیماندند. من فکر میکردم دیگر آنها را نخواهم دید. بیش از یک سال طول کشید تا به ندیدن والدین راستین از صبح تا شب عادت کنم. در این مدت من کاملا تهی شده بودم. اما بعدا با میمانان برجسته اروگوئهای به کره آمدم و برای صرف صبحانه با والدین راستین به دیدار آنها رفتیم. آن زمان مراسم برکت سال 2003 بود. مادر از من پرسید آیا میخواهم همراه آنها به هاوایی بیایم، به همین خاطر با آنها و برخی از اعضای خانواده راستین به آنجا رفتم.
بعد از اینکه آنها آمریکای لاتین را ترک کردند، برخی مشکلات حقوقی پیچیده در جاردیم پیش آمد. من بسیار ناراحت بودم، زیرا دیده بودم که پدر و مادر راستین در آنجا رنج بسیاری متحمل شدند. آنها در آنجا خوشحال بودند اما زندگی آنها صرفا شرطی برای توسعه و پیشرفت مشیت الهی به سطحی تازه بود. آنها خود را کاملا وقف شرطها میکردند. من شاهد رنج آنها در حین تلاشهایشان برای مشیت الهی بودم، به همین خاطر ناراحت بودم از اینکه که چنین مشکلاتی در جاردیم به وجود آمده بود. بنابراین، وقتی با آنها به هاوایی رفتم، نتوانستم اشکهایم را کنترل کنم. گفتم،”متاسفم پدر که در آنجا اینقدر رنج کشیدید، آنقدر در آنجا سرمایهگذاری کردید، ولی حالا آنجا با مشکلاتی روبرو شده است.
او مرا شگفت زده کرد، زیرا گفت: “من با رفتن به جاردیم، مراسم برکت سیهزار زوج را برگزار کردیم. وقتی از آمریکای جنوبی خارج شدم، مراسم برکت میلیونها زوج برگزار کردیم. آنچه من انجام میدهم با شکست روبرو نخواهد شد.”
البته او نگران املاک و شرایطی بود که پیش آمده بود. اما هدف اصلی او از رفتن به آمریکای جنوبی، توسعه پروژههای بیرونی نبود، بلکه او برای هدایت مشیت الهی به آنجا رفته بود.