مصاحبه با دکتر پاک در تاریخ 9 اوت 2013، در دفتر کارش
برای مصاحبه با آقای پاک بوهی به دفتر کارش رفتیم و او مهربانانه ما را پذیرفت. با توجه به اینکه او در جنگ کره در ارتش کره خدمت میکرد، در مورد دیدارش با پدر پرسیدیم:
… من یک سرباز بودم و به عنوان یک سرباز با پدر آشنا شدم. من به مدت سه سال در جنگ کره جنگیده بودم. در طول جنگ، هر روز با خطر از دست دادن کشورمان مواجه بودیم؛ بهویژه در سال 1950وضعیت بسیار وخیم بود. ما تا رودخانه نکتونگ، نزدیک تهگو، عقبنشینی کرده بودیم. من در آن خط دفاعی یک سرباز بودم. ما عمیقاً قدردان بودیم از اینکه داگلاس مکآرتور عملیات پیادهسازی اینچان را اجرا کرد که وضعیت جنگ را تغییر داد. ما در طرف پیروز بودیم و به سمت شمال تا رود یالوحرکت میکردیم. اگر تنها نیروهای چینی با آن تعداد باورنکردنی وارد جنگ نمیشدند، ما در آن زمان تقریباً کشور را متحد کرده بودیم، ولی ورود نیروهای چینی به آنها توانائی داد تا ما را به سمت جنوب برانند.
آقای پاک پس از اشاره به زندگی و دشواریهایی که پدر در کره شمالی با آن روبرو بود چنین گفت:
وقتی در سال 1991 به زادگاه پدر در کره شمالی رفتیم، پدر راستین در کنار مقبره مادر و پدرش، اینگونه با مادرش صحبت میکرد:
مادر، متاسفم که باعث شدم زجر بکشی، اما حالا که در بهشت هستی، میدانی که من کی هستم. من فقط پسر تو نیستم. من فرزند پدر بهشتی هستم. من از وظیفهام در قبال پدر بهشتی آگاهم، بنابراین نمیتوانستم تنها خودم غذا بخورم اینگونه خودم را خوشحال کنم. مجبور بودم دو برابر سختتر از دیگر زندانیان کار کنم تا سهمیهمان را زمانی که دیگران نمیتوانستند سهم خود را انجام دهند، برآورده کنیم. نمیتوانستم تنها به خودم فکر کنم.
مطمئنم که شما داستان زندگی پدر را شنیدهاید، اما آن را در اینجا مطرح کردم زیرا آن رویدادها قلبم را بسیار متأثر میکند! برای من، این داستان بهطور کامل بیانی از ماهیت مسیحایی پدر است. من بدنبال اطلاع از رنجهایی که پدر در زندان متحمل شد و کارهایی که انجام داده بود، عضو نهضت هماهنگ شدم.
جنگ در سال 1953 به پایان رسیده بود و چهار سال بعد، من همچنان در ارتش خدمت میکردم و وقت آزاد نداشتم. نمیدانستم که مسیح به روی زمین آمده است. در آن روزها من به عنوان دستیار نظامی ژنرال ارتش ایالات متحده، ویلیس اس. متیوز، رئیس گروه مشاوره نظامی ایالات متحده برای جمهوری کره (KMAG) که از کل ارتش کره حمایت میکرد، خدمت میکردم. او یک همتای کرهای داشت، که رئیس ستاد ارتش کره بود، و این دو با هم کار میکردند؛ یکی مواد لازم را تأمین میکرد و دیگری سربازان را آموزش میداد. من دستیار ویژه ژنرال متیوز بودم.
دفتر کشیشی یا اداره عقیدتی ارتش نزدیک دفتر گروه مشاوره نظامی ایالات متحده برای جمهوری کره بود که کیم یونگ-اون، که قبلاً استاد دانشگاه ایهوآ بود، در آنجا کار میکرد. او از آن دفتر برای من دعوتنامهای برای شرکت در یک کنفرانس فلسفی که ممکن است برای من جالب باشد، فرستاد.
در طول جنگ، من سوالات زیادی داشتم: مرگ چیست؟ زندگی چیست؟ وقتی بمیرم چه اتفاقی میافتد؟ بعد از آن چه خواهد شد؟ آیا بعد از مرگ چیزی وجود دارد یا نه؟ من به دنبال چنین چیزهائی بودم. بهرحال، به جایی که او تعیین کرده بود رفتم، جایی که پروفسور کیم با یک لبخند زیبا به من خوشآمد گفت. ما رو به روی هم نشستیم و میز کوچکی میان ما بود. تا زمان منع آمد و شد نیمه شب که در آن روزها داشتیم، من به بخش اول اصل الهی گوش کردم. او سخنران با تجربهای بود و نکات مهم را خلاصه کرد و به من ارائه داد. و این شگفتانگیز بود.
من بیشترین تأثیر را از بخشی گرفتم که توضیح میداد عیسی مسیح برای مردن نیامده بود. این فقدان ایمان و سوء تفاهمهای مردم بود که منجر به مصلوب کردن او شد. یعنی مصلوب شدن خواست خدا نبود و من کاملاً شگفتزده شده بودم. شگفتی دیگر آن شب این بود که بعد از مرگ زندگی وجود دارد. این زندگی کنونی ما واقعی نیست. نمیتوانستم باور کنم! من فکر میکردم که این تنها زندگیای است که من دارم و شما میگویید که زندگی واقعی نیست. زندگی واقعی کجاست؟ او گفت: “نگران نباش، برایت توضیح خواهم داد.”
در شب اول، به بخش اول؛ و در شب دوم، به بخش دوم اصل الهی گوش دادم. در سخنرانیهای دو شب، کاملاً متقاعد شدم که خدا این آموزه را به مرد بزرگی داده که آن را به او (خانم کیم یونگ اون) آموزش داده بود و اکنون خانم کیم در حال انتقال آن به من بود. به او گفتم که میخواهم استادش را ملاقات کنم. او پاسخ داد که نباید اینقدر عجله کنم. در واقع، با توجه به وضعیت معمولی نهضت در آن زمان، او نگران بود که من ممکن است فردی مادیگرا باشم که بر اساس ظاهر نهضت قضاوت کرده و نتیجه بگیرم که مناسب من نیست.
او نه نام نهضت و نه محل آن را به من گفت و این موضوع کمی مرا عصبانی کرده بود. با این حال، من یک افسر نظامی بودم، بنابراین کشف این نکته که کیم یونگ-اون به نهضت هماهنگ در چانگ پا-دونگ میرود برایم کار دشواری نبود.
خودم نهضت را پیدا کردم. او به من گفته بود که نگران رفتن به سرویس نباشم، اما به هر حال، در یک شب چهارشنبه به آنجا رفتم. در آن منطقه هیچ منارهای نمیدیدم، صلیبی ندیدم. از زنی سبزی فروش آدرس را پرسیدم. نهضت هماهنگ در آن زمان تحت فشار، آزار و اذیت و سوء تفاهم بود. حتی سبزیفروش هم این را میدانست، اما به سادگی به من گفت که از کدام کوچه بروم و از کدام درب کوچک وارد شوم.
در اصل، آن بنا نه ساختمان نهضت، بلکه قبلاً منزل یک خانواده بود. قبل از ورود به آن مکان، کفشهایم را درآوردم. تاریخ 17 فوریه 1957 بود. هوا سرد بود و داخل آن مکان، بخاری هیزمی هم نم پس نمیداد.
آن روز لباس خوبی پوشیده بودم. درواقع با یونیفرم نظامیام به آنجا رفتم، چرا که اولین بازدیدم از نهضت بود. در ردیف جلو در میان حدود پنجاه جوان با لباسهای ساده که سرودهای مقدس میخواندند نشستم. این یک سرود خوانی معمولی نبود و همین مرا تحت تأثیر قرار داده بود. کسی جلو ایستاده بود و سرودها را رهبری میکرد، در حالی که بقیه روی زمین نشسته، بدون همراهی هرگونه موسیقی از اعماق وجودشان میخواندند. آنها براستی با قدرت میخواندند.
به یاد ندارم چه کسی موعظه کرد یا چه گفته شد. آنچه به یاد دارم این است که پس از مراسم، مردی با لباس معمولی و یک ژاکت ارتش ایالات متحده که در کنار من نشسته بود، بلند شد و به جلو رفت. اگرچه او در طول مراسم با یک کتاب مقدس در مقابلش نشسته و در همه سرود خوانیها با دیگران همراهی کرده بود، اما اکنون با قدرت شروع به سخنرانی کرد. این یک موعظه نبود. او دستوراتی ارائه میداد …تو این کار را انجام بده؛ تو آن کار را انجام بده. آیا آن کار را انجام دادهای؟ تو چطور؟ بسیار خوب، از حالا به بعد این کارها را انجام بده. با چشمانی گشاده به او نگاه میکردم و بخودم میگفتم که این مرد کیست؟
فکر میکردم مردی که بعداً فهمیدم یو هیو-وان است، و تنها کسی بود که در آن مکان بر روی یک صندلی نشسته رهبر نهضت بود. چند لحظه بعد از اینکه آن مرد صحبتش تمام شد، کیم یونگ-اون ظاهر شد. او مرا به پدر مون معرفی کرد و پدر با لبخند دستم را فشرد و گفت که خیلی درباره من شنیده است. او از من دعوت کرد تا به اتاقش برویم و بیشتر صحبت کنیم. آنجا، من به پدر تعظیم عمیقی کردم و کاملاً درک کردم که این همان استاد، همان به ارمغان آورنده اصل الهی است. بلافاصله آن را فهمیدم. بعدها متوجه شدم که او ناجی است. آن روز در اتاقش، میدانستم که او مرد بزرگی است. تا ساعت دوازده شب آنجا ماندم و به آموزههای او گوش داده و چیزهای زیادی آموختم. آن روز، روز تولد روحی من بود.
تا به حال، درباره تجربیات شخصی خودم و اینکه چگونه با پدر آشنا شدم و عضو نهضت هماهنگ شدم، با شما صحبت کردهام. این دو جلد کتاب (او به دو کتاب تحت عنوان ”حقیقت شمشیر من است“ نوشته خودش که در قفسه کتاب بود اشاره کرد) پر از تجربیات من از آن روزها است. این کتاب تاریخچه زندگی من است.
… در تاریخ 3 ژوئیه 2012، پدر به دنیای روح رفت و من فرو ریختم، نه تنها از نظر جسمی ویران شدم، بلکه از ته دل افسرده و غمگین شدم، زیرا باور داشتم که پدر بیشتر از صد سال زندگی خواهد کرد. من شخصاً انتظار داشتم که او بیشتر از صد و بیست سال زندگی کند.
میدانم که این یک فراخوان جهانی از سوی پدر بهشتی بود که به پدر راستین در بهشت نیاز دارد تا بهشت و زمین را کنترل کند. ما اکنون در این مرحله هستیم. والدین راستین همچنان با حضور پدر در دنیای روح و مادر بر روی زمین نهضت را کنترل میکنند. پدر-مادر، والدین راستین هنوز وجود دارد. آنها از طریق وحدت قویشان همدیگر را یاری میکنند. مادر در حال انجام تغییرات بزرگ است. مادر در رهبریاش بسیار موفق عمل کرده است. او تاکنون به دستاوردهای زیادی رسیده است.
… پدر واقعاً بهعنوان یک کرهای یک میهنپرست زنده بود. جدا از موقعیت مسیحایی و مأموریتهای بزرگ و جهانیاش، پدر کشورش را دوست میداشت. شعار او عشق به خدا، عشق به انسانیت، عشق به کشور بود. او کره را بهخصوص دوست داشت زیرا کره یک کشور بهشتی است و به یک موقعیت مرکزی دست یافته است. پدر دارای یک دیدگاه ایدئولوژیکی از کره بهعنوان پادشاهی پدر بهشتی، اول از همه درست در اینجا بود. بنابراین، میهنپرستی پدر قوی و به همین دلیل یک ضد کمونیست قوی بود. پدر بیشتر از اینکه کره به یک کشور کمونیستی تبدیل شود، ترس داشت و ما باید هر کاری که ممکن بود انجام میدادیم تا کمونیسم نتواند این کشور را تصاحب کند. با این حال، نجات کره بهتنهایی کارساز نبود. ابتدا باید ایالات متحده را نجات میدادیم.
ممکن بود ایالات متحده در دوران کارتر به دلیل استراتژی شوروی تحت تسلط برژنف به کمونیسم تبدیل شود. پدر به ایالات متحده رفت زیرا او باید ایالات متحده را نجات میداد و چنین کرد! همراه با رونالد ریگان و جورج بوش، او بهطور کامل اتحاد جماهیر شوروی را آزاد کرد. این بزرگترین دستاورد پدر بود.
مهمترین دوره در دوران جنگ سرد شامل دو دوره، هشت سال، تحت ریاستجمهوری رونالد ریگان بود که پس از آن چهار سال تحت رهبری جورج بوش قرار گرفت. در طول آن سالها اتفاقات زیادی افتاد، و براستی بدون واشنگتن تایمز و بدون تأثیر پدر، آزادسازی اتحاد جماهیر شوروی ممکن نبود.
با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، امروز حداقل به آرامش عادی دست یافتهایم. کره اکنون شصت سال بدون جنگ زندگی کرده است. این هرگز اتفاق نمیافتاد. این فوقالعاده است.
ما از طریق ماهیگیری از پدر چیز مهمی آموختیم. او در هر کاری که انجام میداد قلب و روحش را میگذاشت. او ورزشهایی که انجام میداد، حتی شکار و ماهیگیری، را بهعنوان مأموریتهای الهی در نظر میگرفت. او همهچیز را به همین سبک با سرمایهگذاری تمام قلب، روح و تمرکز خود در آن انجام میداد،
من از شرکت در سخنرانیهای پدر هم لذت بردم و هم رنج کشیدم. از آن لذت بردم زیرا ترجمه برای پدر افتخار بزرگی بود و شادی فوقالعادهای به ارمغان میآورد. با این حال، ترجمه خوب سخنرانیهای چندساعته پدر شکنجه بود. معمولاً کوتاهترین سخنرانی سه ساعت بود، بعد شش ساعت و سپس ده ساعت به حالت عادی تبدیل شد. پدر یکبار به واشنگتن آمد و با اعضا سیزده ساعت صحبت کرد. من خیلی میخواستم به دستشویی بروم، اما پدر به من اجازه نداد. من در دو جبهه در حال مبارزه بودم، ترجمه و سعی در صبور بودن، و تلاش در مقاومت در برابر فشار فیزیکی برای رفتن به دستشوئی.
یک داستان جالب برایتان تعریف کنم. در هر شهری در تور سخنرانی روز امید، همیشه دو شب سخنرانی داشتیم؛ شب اول در جشن و در شب دوم در یک سخنرانی عمومی کامل. در شب دوم در آیووا، مردم بسیاری آمده بودند. گردهمائی شروع خوبی داشت، اما آن روز، من اسهال بدی داشتم. همیشه دعا میکردم و از خدا میخواستم که به من اسهال ندهد. به او میگفتم ترجیح میدهم روزه بگیرم تا اینکه اسهال داشته باشم، البته روزه و اسهال به هم ربطی ندارند. ناگهان در طول سخنرانی، رنگم پرید! خیلی پریده بود. پدر به من نگاه کرد و متوجه شد که مشکل بدی برای بو-هی پاک رخ داده است. او با لحن آرامی گفت: بو-هی، برو، به دستشویی برو.
من سعی داشتم با تحمل شرایط دشوار اسهال به مأموریتم ادامه دهم اما پدر گفت: «برو به دستشویی»، بنابراین بدون اینکه به حضار چیزی بگویم، به دستشویی رفتم.
پدر به انگلیسی به حضار گفت: «دوست دارم برای شما چند ترانه زیبا بخوانم؛ امیدوارم لذت ببرید.» پدر در بداههگویی بسیار توانمند بود. او حضار را بهخوبی درک میکرد. همه گفتند: «بله!» و او شروع به خواندن کرد. بعد از یک ترانه، همه برای او دست زدند. او ترانه دوم را خواند و باز هم تشویق شد. پدر از خواندن لذت برد و مجبور شد ترانه سوم را بخواند زیرا من هنوز برنگشته بودم.
من که اسهال شدیدی داشتم و شرتم کاملاً خیس شده بود، به دستشویی رفته بود. خوشبختانه، برادران بزرگی اطراف من بودند. یک برادران از مشکلم آگاه بود. او به دنبال من به دستشویی آمد. او به باجه کناری رفت و زیر شلواری خودش را درآورد. باورکردنی نبود! او از طریق فضایی در پایین دیوار که دو باجه را از هم جدا میکرد، آن را به من داد، و کاملاً اندازه بود.
آن روز صبح به دلیل سردی هوا زیرپوش کلفتی پوشیده بودم. شلوار و کت و شلوارم تمیز بودند. فقط شرتم کثیف شده بود که آن را در سطل زباله انداختم و سپس از آن برادر عمیقاً تشکر کردم. بعد از آن بود که به روی سن برگشتم. تا آن زمان، این مراسم به تجمع بسیار بزرگتری تبدیل شده بود. چنین هیجانی را اغلب نمیبینید. پدر همه حضار را به وجد آورده بود. با پیوستن به جمع و آن هیجان، گفتم: خانمها و آقایان، میخواهم داستان کامل را برایتان بگویم… (البته نگفتم آن برادر چه کاری کرده بود.)
همه دست زدند و باز هم دست زدند. پدر شروع به صحبت کرد و من به ترجمه ادامه دادم. این بزرگترین موفقیت در تور بود و یکی از به یادماندنیترین شبهای تور سخنرانی روز امید بود. بارها از اینکه نیاز به دستشویی داشتم و نمیتوانستم بروم رنج کشیدم. البته تنها حادثه بزرگ من در آیووا رخ داد.
پدر سخنران فوقالعاده و قدرتمندی بود. وقتی عصبانی میشد، خشم خدا، خشم بهشتی، را نشان میداد، مانند وقتی که به بیاخلاقی حمله میکرد. پدر قدرتمند بود. حرکات او قدرتمند بودند. اما او همچنین شوخطبع بود.
میدانید او به نمایندگان کنگره ایالات متحده چه گفت؟ او گفت که آمریکا باید به یک کشور اخلاقی و خدا محور تبدیل شود. آمریکا اکنون فاسد است، و از رویای اصلی بنیانگذارانش، جورج واشنگتن فاصله گرفته است. آمریکا امروز باید همانطور که خدا میخواهد باشد و اراده و خواست خدا را انجام دهد. آن روز اعضای کنگره سخنان او را بسیار خوب پذیرفتند. آن نمایندگان ایستاده و پدر را تشویق کردند.
… وقتی به رفتن نابهنگام پدر فکر میکنم، اشکهایم جاری میشود. او میتوانست حداقل ده سال دیگر زندگی کند. چون از نظر جسمی توانا بود. بنابراین، باید نتیجهگیری کنم که این یک تقدیر الهی بود که او برود. ما باید خواست پدر را بپذیریم و از مادر اطاعت کنیم…