تستیمونی پیتر پائولو آلوز پینیرو
برای کره و ژاپن، پانتانال در انتهای دیگر قطب قرار دارد. پانتانال در انتهای زمین است. اما زمین مقدس اصیل، زمین مقدس ریشه، و زمین مقدس پیروزی همگی در آنجا است. این یک چیز فوق العاده است. زمین مقدس اصیل در هتل نهضت هماهنگ در پانتانال تاسیس شده است. (سان میونگ مون ، 1999/9/10)
داستانی از ملاقات تاریخی خدا و بزرگ فرشته در پانتانال که اشاره به ظهور ناجی است که دروازههای جهنم را از طریق عشق و بخشش بیپایان گشود و در مسیر مشیت بازسازی با تسلیم طبیعی شیطان در سال 1999 به اوج خود رسید. این داستان توسط برادر برزیلی ما، پیتر پائولو آلوس پینیرو روایت شد که شاهد اصلی ملاقات تاریخی خدا، پدر راستین و بزرگ فرشته بود در 14 مه 1999 در اتاق 14 هتل آمریکانو در نابیلهکو بود. وقایع سالوبرا که منجر به این جلسه شد.
پائولو در 21 سالگی وقتی کاپیتان جوان قایق بود در هتل سالوبرا، اولین ملکی که پدر راستین در تالاب پانتانال خریداری کرد، با پدر راستین آشنا شد. پائولو کاپیتان قایق بود که در تمام سفرهای ماهیگیری در پانتانال به پدر راستین خدمت کرد. اگرچه پائولو در ابتدا عضو نهضت هماهنگ نبود و اطلاعی از اصل الهی نداشت، اما شاهد فعالیتهای روحی واقعی پدر راستین بود و آنها را تجربه کرد. در سال 1998، پدر راستین او و همسرش، مارسیا کریستینا آلوس پرادو پینیرو را به عنوان اولین زوج از 360 میلیون زوج برکت داد.
از طریق تستیمونی پائولو، میتوانیم بفهمیم که چرا پدر راستین این تالابهای توسعه نیافته را زمین مقدس اصیل، زمین مقدس ریشه، و زمین مقدس پیروزی نامیده است. ما برکت بیاندازهای را در قالبهای آزادسازی و برکت اجداد با پرداخت غرامت بسیار کمی در کشور کره دریافت میکنیم، اما باید درک کنیم که چرا میتوانیم چنین برکتی را دریافت کنیم. این امر به این دلیل بود که پدر راستین دروازه های جهنم را در آمریکای جنوبی گشود و دوره غرامت 1000 ساله ما را کوتاه کرد تا نسب خونی ما را پاک کند.

تستیمونی
سالوبرا در سال 1996 خریداری شد. ولی پدر راستین در ابتدا سعی داشت آن را در سال 1995 خریداری کند، زمانی که من برای اولین بار پدر راستین ملاقات کردم. در سال 1995، زمین برای فروش گذاشته شده بود، اما قبل از اینکه پدر راستین برای خرید آن اقدام کند، به خریدار دیگری فروخته شده بود.
در سال 1996، پدر راستین از دکتر یون سنگ کیم، رئیس پروژه جاردیم، خواست که برود و زمینی را در تالاب پانتانال برای خریداری پیدا کند. دکتر کیم با همراهی یک مشاور املاک به نام لوئیس ریباس، روزی از جستجوی بیثمر برای یافتن چنین زمینی بازمیگشت و در مسیر، راه خانه را گم کردند. در واقع، آقای کیم خوابیده بود و راننده او وارد هتل سالوبرا شد تا در آنجا ناهار بخورد. هنگام صرف ناهار در رستوران هتل، متوجه شد که زمین سالوبرا و هتل دوباره فروخته می شوند. قبلاً به شخص دیگری فروخته شده بود، اما در دادگاه بازپس گرفته شد زیرا خریدار قبلی ورشکست شده بود و توان پرداخت بدهیاش را نداشت. دکتر کیم متوجه شد که مالک یک بار دیگر ملک را به فروش گذاشته است.
دکتر کیم به مزرعه نیو هوپ در جاردیم بازگشت و به پدر راستین گزارش داد که هیچ مزرعه ای برای فروش در تالاب ها پیدا نکرده است. اما وقتی گفت که سالوبرا دوباره به فروش می رسد، پدر راستین به او گفت که سریع آن را خریداری کند. سپس دکتر کیم گفت: “اما سالوبرا یک تالاب نیست، صخره هایی هم در آن وجود دارد…”
پدر راستین گفت: «اگر سالوبرا است، شما میتوانید آن را خریداری کنید. پس آن را بخر.”
در همان شب، آقای کیم از لوئیس ریباس خواست تا با مالک تماس بگیرد که او صبح روز بعد در یک سفر 200 کیلومتری از میراندا به جاردیم آمد و سپس در عرض دو روز، بین 4 تا 5 آگوست 1996 آنها بر سر فروش توافق کردند. هشتم آگوست، پدر راستین بین ساعت 8 و 9 صبح به دیدن زمین سالوبرا رفت. وقتی به آنجا رسید گفت: اینجا خیلی زیباست.
پدر راستین در واقع قبلاً چمدان های خود را بسته بود و اگر آقای کیم ملکی در تالاب ها پیدا نمیکرد، آماده بود به آفریقا برود. پدر راستین مستقیماً در سه موقعیت جداگانه به من گفت که اگر مزرعه سالوبرا پیدا نمیشد، قصد داشت به آفریقا برود. سالوبرا از نظر جغرافیایی در داخل تالاب پانتانال واقع شده است. خود مزرعه دارای تالاب است.
بهرحال، اینگونه پدر راستین مزرعه سالوبرا را خریداری کرد و برای زندگی در آن زمین، همراه با مادر راستین، برخی از فرزندان و نوه هایش به آنجا نقل مکان کرد.
ماهیگیری در رودخانه سالوبرا
در زمانی که پدر راستین سالوبرا را خرید، من در سالوبرا به عنوان کاپیتان قایق برای گردشگران کار می کردم. اگرچه من هنوز عضو نهضت هماهنگ نشده بودم، پدر راستین در جستجوی بهترین کاپیتان در منطقه بود، و همین دلیل من انتخاب شدم تا قایق پدر راستین را برای ماهیگیری برانم. در ابتدا، زمانی که پدر راستین برای اولین بار اوقاتش را در مزرعه سپری میکرد، برای من مانند توریستی ظاهر شد که برای تحقیق و مطالعه طبیعت به آنجا آمده بود. او آرام بود و رفتاری عمیق داشت و فعالیت های ماهیگیری روزانه او کاملاً عادی به نظر می رسید.
یک روز، پدر راستین را برای اولین بار با رودخانه سالوبرا آشنا کردیم. ما در رودخانه میراندا که گل آلود بود ماهیگیری نمیکردیم. رودخانه سالوبرا شفاف و مناسب برای گردشگری بود، بنابراین پیشنهاد دادیم به آنجا برویم. تا آن زمان، پدر راستین در مورد ماهی به نام پاکو اطلاعی نداشت زیرا تا آن زمان فقط بر دورادو، ماهی طلایی تمرکز کرده بود. وقتی در رودخانه سالوبرا شروع به ماهیگیری کردیم، نتوانستیم هیچ صیدی داشته باشیم. بعد پدر راستین شروع به بررسی چگونگی صید پاکو کرد. ما همچنین بیشتر به بالای رودخانه رفتیم زیرا او می خواست در مورد آن منطقه بیشتر بداند.
سپس پدر راستین را به باهیا پرتا (خلیج پرتا) آوردیم، جایی واقع در کنار یک جنگل که قبلاً با گردشگران به آنجا می رفتیم. آن روز انواع و اقسام حیوانات مانند آهو و تمساح را دیدیم. پدر راستین حیوانات و منظره را دید و گفت: «خیلی شبیه آفریقا است. اما یک تفاوت وجود دارد که هیچ کس آن را درک نمی کند.»
اولین دوره اقامت پدر راستین اینگونه به پایان رسید. و پدر ناگهان سالوبرا را ترک کرد. در آن زمان نمی دانستم کجا رفته است.

جستجو برای نشانه
یک روز، پدر راستین به سالوبرا بازگشت و به من گفت که از کودیاک می آید و گفت: ”به دنبال یک نشانه به اینجا آمدم و می خواهم سه روز اینجا بمانم. من باید این علامت و این نشانه را پیدا کنم، اگر نه به آفریقا میروم.“ یک نفر سخنان او را برای من ترجمه می کرد. همینطور که گوش می کردم، رو به مترجم ایستاده بودم. با این حال، پدر راستین دست هایش را روی صورتم گذاشت و سرم را برگرداند تا بتوانم مستقیماً به چشمان پدر راستین نگاه کنم. پدر راستین خیلی نزدیک من نشسته بود، دستش را روی دستم گذاشت و همچنین دستش را بر شانههایم گذاشت و من احساس کردم که چقدر مسئولیت من در این سه روزه اهمیت دارد. آن موقع عمق آن را متوجه نشدم.
از آنجایی که پدر راستین به من گفت اگر نشانه را پیدا نکند به آفریقا می رود، من احساس می کردم که می رود و دیگر به سالوبرا باز نمی گردد.
دیدم افراد زیادی هستند که او را دنبال می کنند و به او احترام می گذارند، اما وقتی او در مورد علامت به من گفت، احساس کردم اگر هیچ نشانه ای پیدا نکند و مجبور شود آمریکای جنوبی را ترک کند، من مقصر خواهم بود. در واقع نگاه اطرافیان که به این مکالمه گوش می دادند کاملاً واضح به نظر می رسید که ماندن یا نماندن او به من بستگی دارد. بنابراین دوستان من، همکارانم و دیگر ناخداهای قایقها نیز شروع به کمک برای یافتن این علامت کردند. اما هیچ کس نفهمید که این نشانه چیست. این سه روز دوره خیلی خیلی سنگینی بود. در روز سوم، پدر راستین یک پاکو صید کرد. فهمیدم که این پاکو نشان دهنده چیزی است که پدر راستین به دنبال آن بود.
این سه روز برایم خیلی سخت بود. من سعی کردم از طریق افراد دیگر با پدر راستین ارتباط برقرار کنم تا به او توصیه کنم چگونه ماهیگیری کند. اما هیچ کس نمی خواست به او بگوید. آنها حتی به من گفتند که ناجی از قبل خیلی چیزها را می داند. به همین خاطر، از آنها پرسیدم: “چرا نتوانست با انگشتانش بشکنی بزند و علامت را نشان دهد یا کاری کند که ماهی از آب به داخل قایق بپرد؟”
پدر راستین از من خواست تا قبل از ساعت 5 صبح قایق را آماده کنم. او ساعت دقیق را نگفته بود، به همین دلیل، من قبل از ساعت دو صبح منتظر بودم. بسیاری از نزدیکان او می گفتند که او دیگر پیر شده است و مجبور نیست اینقدر زود بیرون برود. به آنها گفتم: «شما نه پدری را که دارید، نه قدرت فردی را که پیرمرد خطاب می کنید، می شناسید.»
با گذشت زمان، من بیشتر و بیشتر احساس می کردم که این افراد واقعاً رورند مون را درک نمی کنند. هرچه بیشتر با پدر راستین وقت می گذراندم، بیشتر متوجه می شدم که افرادی که او را احاطه کرده بودند به چیزهایی که او در مورد آنها صحبت می کرد اعتقاد نداشتند.
هر روز صبح، پس از آماده شدن قایق من در اسکله، ظرف 5 دقیقه، رورند مون ظاهر می شد و قبل از همه در قایق نشسته بود. اما باید منتظر افراد دیگر میبودیم. برای من بسیار استرس زا بود که با این وضعیت کنار بیایم زیرا دیگر افراد از روال کار روند مون پیروی نمی کردند.
پس از دوره 3 روز، پدر راستین دوباره احتمالاً به آلاسکا رفت. وقتی دوباره به سالوبرا بازگشت، کاملاً متفاوت ظاهر شد. این بار خیلی جدی تر بود.
باز کردن درهای جهنم
یک روز یک ماهی به قلاب ماهیگری پدر راستین افتاد، اما ماهی با چند شاخه در رودخانه گره خورده بود. من برای باز کردن نخ ماهیگری به زیر آب رفته و ماهی را به قایق آوردم. پدر به من گفت: «نیمی از ماهی مال من و نیمی دیگر مال تو، چون تو به من کمک کردی. هر بار که به من کمک کنی، با هم نصف میکنیم.» و این بارها اتفاق افتاد. هر بار که ماهی یا قلاب او گیر می کرد، هرگز به من نمی گفت که به داخل آب بروم. از او میپرسیدم: «میتوانم بروم؟» و به میل خودم وارد آب میشدم. اما بمرور آب عمیقتر شده و سختتر و خطرناکتر بود، زیرا آب در دمای متفاوتی بود و تمساحها و پیراناهای بیشتری در آن بودند. او هرگز به من نگفت که وارد آب شوم. شیرجه رفتن در آب برای من بسیار طبیعی بود.
در طول این سفرهای ماهیگیری، شرط برای برکت 360000 زوج آغاز شد و بلافاصله پس از آن شرط برای برکت 360 میلیون زوج برپا شد. پدر راستین یک روز ناگهان از من درباره برکتم پرسید. او در داخل قایق مرا با همسرم با استفاده از عکس او نامزد کرد و به من گفت برای رسمی کردن آن به نیویورک بروم. چون پاسپورتم نداشتم و نمی خواستم برای انجام این کاغذ بازی ماهیگیری را رها کنم، گفتم آرزو دارم بمانم و به ماهیگیری ادامه دهم. سپس به من گفت که به جاردیم بروم و در آنجا در مراسم برکت شرکت کنم. او به من گفت که تو و نامزدت اولین زوج از 360 میلیون زوج هستید.
همچنین در این دوره، پدر راستین رهبران مذهبی، مقدسین و جنایتکاران را در دنیای روح نجات داد. 34 نفر از جمله عیسی، بودا، هیتلر، موسولینی، مائو تسه تونگ برکت گرفتند. من در این مدت تجربیات روحی زیادی در حین ماهیگیری با پدر راستین داشتم.
هربار که من در آب شیرجه میرفتم تا ماهی هایی را که زیر آب گره خورده بودند، باز کنم، یک تجربه روحی داشتم. من نخ ماهیگیری را به داخل آب دنبال میکردم، انگار به پدر راستین چسبیده بودم و باید به اعماق آب، در محیطی کاملاً متفاوت، مثل میدان جنگ پایین میرفتم. هر ماهی ویژگی متفاوتی داشت و نماینده شخصیت متفاوتی بود. وقتی پدر راستین یک ماهی به نمایندگی از بودا صید کرد، او یک عروسک بودای سرامیکی در ساحل داشت. به نظرم عجیب بود. من به سختی می دانستم پدر راستین در آن زمان چه می کند، اما چیزهای روحی زیادی دیدم. پدر راستین چیزی نمیگفت و فقط انگشتش را روی لب های گذاشته و به من میگفت در مورد آنچه دیده ام چیزی نگویم. دستش را روی قلبش میگذاشت و به من میگفت آرام باش و آهسته قایق را بران.
این تجربیات زمانی شروع شد که ما پاکو صید میکردیم. در داخل آب، از نظر روحی، خیابانی را دیدم که در آن مردی برهنه با صلیبهای شکسته متعدد، نماد نازیسم، از دست گروهی که سنگ و چوب بسوی او پرتاب میکردند، فرار میکرد. او نمی توانست جایی پنهان شود. من دنبال نخ ماهیگیری بودم و دیدم که این مرد برهنه نیز نخ ماهیگیری را در دست خود گرفته است. سپس نخ را تکان دادم و محیط ناگهان تغییر کرد و ماهی را پیدا کردم. به قایق برگشتم و ماهی را داخل قایق گذاشتم. سپس رفتم تا ماهی را اندازه بگیرم و دیدم که ماهی تماماً خراشیده شده و با نمادهای صلیبهای شکسته خط خطی شده است.
هرکدام از ماهی هایی که بالا آمدند نماینده یک نفر بودند. در مورد این ماهی با علامت صلیبهای شکسته، پدر راستین دستانم را گرفت و دعا کرد. من نمی توانستم در مورد این وضعیت به دیگران چیزی بگویم، زیرا در غیر این صورت مردم فکر می کردند که رورند مون مرا شستشوی مغزی داده است. من همچنین نمی خواستم از قایق پیاده شوم، زیرا می دانستم که رورند مون به کمک نیاز دارد و مردم او را درک نمی کنند. او به کسی نیاز داشت که قدرت بدنی و شجاعت کافی برای شیرجه زدن در آب خطرناک را داشته باشد.
من هم در آن زمان از شرطهای روحی چیزی نمیدانستم، اما این را می دانستم که این شخص به کمک نیاز دارد. بواسطه مشاهده آن امور روحی، بودن با او برایم بسیار جالب بود. من از نوادگان مردم بومی منطقه اطراف آمازون هستم و از قبل انتظار داشتم کسی مثل پدر راستین خواهد آمد.
پدر راستین شروع به صحبت در مورد رفتن به فوئرته اولیمپو در پاراگوئه کرد و از من خواست که با هم به آنجا رفته و ماهیگیری کنیم. شرایط در آنجا بسیار متفاوت بود و من باید صبورتر میبودم. احساس می کردم مثل یک لامبری (ماهی کوچک) در میان گروهی از پیراناها قرار گرفتم. دیگران نمیخواستند که من در آنجا باشم، احتمالاً به این دلیل که من یک غربی بودم و همچنین هر روز در قایق به پدر راستین نزدیک بودم. افراد دیگری هم بودند که می خواستند جای مرا بگیرند. یک بار، پدر راستین به یکی از آنها گفت: “اگر می خواهی جای او را بگیری و قایق را برانی، می توانی. اما تنها در صورتی که بتوانی کاری را که او می تواند انجام دهد، انجام دهی.» کاری که من برای پدر راستین انجام میدادم نه فقط جسمی، بلکه روحی نیز بود.
من واقعاً هنوز عضو نهضت نبودم زیرا هیچ اطلاعی از اصل الهی نداشتم. وقتی رورند مون از من می خواست کاری انجام دهم، حتی زمانی که او آنجا نبود، احساس میکردم که انجام آن برای من خیلی ضروری است. وقتی دستورات رورند مون را انجام می دادم سعی می کردم تحت تأثیر دیگران قرار نگیرم. دیگران به من میگفتند: “وقتی رورند مون اینجا نیست، من مسئول هستم!” اما من به حرف آنها اهمیتی نمیدادم و همیشه دستورات پدر راستین را دنبال میکردم. من معتقدم که ارزش راستین یک شخص زمانی در نحوه رفتار او ظاهر می شود، که کسی به او نگاه نمی کند. من برای آماده شدن برای ماهیگیری رورند مون مشکل زیادی داشتم، زیرا بسیاری از مردم زمانی به طور جدی آماده میشدند که رورند مون به قایق رسیده بود.
در همین مدت بود که ما بین نابیلک و سالوبرا رفت و آمد داشتیم و پدر راستین به من گفت که به اتاق دعا رفته و به هون دوک هه گوش کنم. من فکر می کنم این آقای ”پارک کو به“ بود که در حال خواندن مقاله ای در مورد ماریا پارک بود. شنیدم که دو سال طول کشید تا پدر راستین ماریا پارک را ببخشد. سپس لازم میدید که او را در دنیای روح پیدا کند. او باید شرایطی فراهم می کرد تا او را ببخشد و سپس او را پیدا کرده و نجات داد. شرط بخشش پارک ماریا در سالوبرا در سال 1997 تکمیل شد. در سالوبرا بود که او 21 روز در آنجا ماند و 36 ماهی از جمله ماهی پاکو و دیگر انواع ماهی های موجود در تالاب ها را صید کرد. در آن روز که شرط را به اتمام راسنید با پیروزی به دعا نشست.
در سال 1997، پدر راستین دروازه های جهنم را گشود. تا آن زمان میتوانست برود و کسی را در جهنم ملاقات کند، اما هرگز نمیتوانست او را از آنجا نجات دهد. اما پدر راستین دروازه های جهنم را در سالوبرا گشود و پس از آن بود که ارواح در جهنم می توانستند نجات یافته و آزاد شوند. پدر راستین در جاردیم اطاعت مطلق، ایمان مطلق و عشق مطلق را اعلام کرد، اما این امر در سالوبرا آغاز شد.
برکت 360 میلیون زوج به صورت مرحله ای برگزار شد. مرحله اول در سالوبرا، دوم در ”نابیلهکه“ و مرحله سوم در ”پونتا دل استه“ در اروگوئه برگزار شد. در سال 1997، پدر راستین دعا کرد تا مشیت پانتانال و مشیت جاردیم را جدا کند. او گفت که آنها قبلاً در سال 1996 از هم جدا شده بودند و پانتانال با آلاسکا در ارتباط بود. مشیت آلاسکا ارتباط مستقیمی با مشیت پانتانال دارد. پانتانال آب شیرین و آب شور دارد زیرا قبلا با اقیانوس ارتباط داشت.

زمین مقدس
پدر راستین در سالوبرا منطقه ای را یافت که هیچ انسانی در آن قدم نگذاشته بود. شکل اولیه خلقت در این تالاب دست نخورده بود. سالوبرا نه تنها برای آینده، بلکه اکنون برای مشیت الهی اهمیت زیادی دارد. در آن زمان، پدر گفت که اینجا آینه کره در طرف مقابل کره زمین است، آنچه در اینجا اتفاق میافتاد منعکس کننده وضعیت کره بود. فکر فروش این زمین ها بسیار خطرناک است. ما نباید این مکانهای مقدس را دست کم بگیریم. این زمین نه تنها در آینده بلکه در حال حاضر برای مشیت الهی ارزش بسیار زیادی دارد. در واقع این منطقه باید در جهت بهره برداری کامل تربیت الگوی رفتار، اخلاق و معارف روحی مورد استفاده قرار گیرد. این منطقه بخشی از مشیت اقیانوس است. ما در مورد مشیت پانتانال صحبت می کنیم، اما اینجا نیز مشیت اقیانوس است به این معنا که توسط آب، ماهیگیری و قایق به هم متصل است.
من در سال 1998 و 1999 به سالوبرا برگشتم که شرطها برای مرحله اول، دوم و سوم 360 میلیون زوج برپا شد و من در سال 1998 برکت گرفتم. پدر راستین همیشه نگران وضعیت خانوادگی من بود، اغلب در مورد همسرم میپرسید اینکه او کجا است و در چه حالی است.
پدر راستین اغلب در قایق دعا میکرد ومن کنجکاو بودم که او در دعایش چه میگوید و او با استفاده از زبان بدن با من ارتباط برقرار می کرد در حالی که آقای کیم ترجمه می کرد. چرا با اینکه من پیرو او نبودم و اصل الهی را هم نمی دانستم، این همه تلاش داشت تا با من ارتباط برقرار کند؟ به این دلیل بود که او از وفاداری من خبر داشت و به قولی که به او داده بودم عمل می کردم.
شیطان ضعیف می شود
پدر راستین گفت: «دعای من قبل از رسیدن به پانتانال این بود که تمام مشکلات نسب خونی را در طی 1000 سال حل و فصل کنم. با این حال چون به پانتانال آمدم در یک چشم به هم زدن همه چیز حل می شود. وقتی چشمانمان را بسته و باز می کنیم، همه چیز فرق می کند. با این سرعت همه چیز حل و فصل خواهد شد.» او از شرطهای ایثار و نجات جنایتکاران و تسلیم شدن شیطان صحبت می کرد.
والدین راستین هرگز به بزرگ فرشته ضربه نزدند. بزرگ فرشته تنها به دلیل صداقت و سرسپردگی ناجی به خدا و مشیت او، به طور طبیعی تسلیم پدر راستین شد. پدر راستین توانست حتی دشمنان خود را دوست داشته باشد بگونهای که شیطان نمیتوانست پدر راستین را متهم کند. وقتی پدر راستین با دشمنانش در کره شمالی و روسیه ملاقات کرد، آنها را که ارتباط مستقیم با شیطان داشته و تحت نفوذ او بودند در آغوش گرفت. شیطان از طریق این افراد برای اولین بار در دنیای جسمی عشق راستین را احساس کرد.
وقتی پدر راستین ماهیهایی بعنوان نماینده شخصیت های تاریخی صید میکرد از ما میخواست که سه عکس از او و ماهی بگیریم تا آن صحنه و آن کار ثبت شده و گم نشود. وقتی پدر راستین با عکس گرفتن با ماهی های نماینده جنایتکاران تاریخی، عشق راستین خود را برای شیطان می فرستاد. در حالی که بزرگ فرشته سعی داشت به او حمله و او را بکشد، پدر راستین سدی را که بزرگ فرشته بنا کرده بود، شکسته و به ماهیت و بنیان او دسترسی پیدا کرد. بزرگ فرشته توانست وجدان خود را درک کند و با دیدن امکان اجرای مراسم برکت 360 میلیون زوج، متوجه شد که در صورت ادامه حملاتش، حذف شده از بین خواهد رفت و وقتی متوجه شد دیگر نمی خواست حمله کند. او در چشم فرشتگان سقوط کرده ای که از او پیروی می کردند، رهبر ضعیفی شده بود.
اگر رهبر یا پادشاه صالحی وجود داشته باشد، مردم معمولاً از او پیروی می کنند. با این حال، بزرگ فرشته یک رهبر فاسد بود و دیگران می خواستند قدرتش در دنیای فرشتگان سقوط کرده را در اختیار گیرند. وقتی بزرگ فرشته ضعف نشان داد، آن فرشتگانی که بزرگ فرشته برای پلیدی تربیت کرده بود، می خواستند او را از تاج و تختش پایین کشیده تا قدرتش را تصاحب کنند. به همین خاطر نبردی بین آنها درگرفت و بزرگ فرشته در 21 مارس 1999 در سالوبرا به زمین افتاد. اما او با قدرت دست نخوردهاش به عنوان شیطان، خالق پلیدی فرو افتاد.

پدر شیطان را به زانو در می آورد
حوالی ساعت 6 صبح روز 21 مارس 1999 که این رویداد اتفاق افتاد. من به سمت رودخانه می رفتم که ناگهان احساس کردم چیزی نه جسمی بود و نه روحی روی زمین افتاد. حتی باد ناشی از برخورد شیطان به زمین را احساس کردم. من بوی شیطان را که قبلاً در سالوبرا ظاهر شده بود تشخیص دادم، که داستان دیگری است. اما این بار احساس کردم که با این بوی عجیب روی زمین افتاده است. اما بعد دیدم پدر راستین با ماشینش رسید و من به سمت قایق کنار رودخانه دویدم. دیگر سحر شده بود.
وقتی پدر راستین به قایق رسید، فریاد زد: «بالی، بالی! (سریع بیا)» در حالی که آقای کیم در حال آوردن جعبه های ناهار بود و نزدیک بود که از وحشت به زمین بیافتاد. پدر راستین گفت: «برویم، برویم!» و من می دانستم که اتفاق خاصی در حال رخ دادن است زیرا دیده بودم که یک چیز عجیب روی زمین افتاد. احساس تنش وحشتناکی داشتم و حسابی هیجان زده بودم. گیج شده بودم اما موتور را روشن کرده و با شتاب حرکت کردیم. به سمت چپم نگاه کردم و دیدم که ماشینهای دیگری با جعبههای یخ میآینده و کسی فریاد میزند “ایست، بایست” اما پدر راستین به آنها توجهی نکرد.
بنابراین من به راندن قایق ادامه دادم و همانطور که در حال حرکت بودیم بوی چیزی را که قبل از این به روی زمین افتاده بود حس میکردم. پدر راستین همچنان می گفت: “بالی، بالی” و همانطور که با سرعت قایق را میراندم که بطور شدیدی بر روی آب بالا و پایین میپرید، بدن پدر راستین را دیدم که تکان می خورد در حالی که دستانش آنقدر محکم بدنه قایق را گرفته بود که فکر کردم دستانش آلومینیوم را سوراخ خواهند کرد.
پدر راستین چند بار از من خواست که توقف کنم، اما سپس از من خواست که به رفتن به سمت بالای رودخانه ادامه دهم و مثل اینکه در جستجوی چیزی است، تکررا میکرد بالی بالی. تمام نقاط معمول ماهیگیری را پشت سر گذاشتیم تا به جایی رسیدیم که هزاران پروانه را دیدیم که اکثراً زرد اما کمی سفید رنگ بودند. آنها بال های خود را تکان دادند و ابری از پودر در هوا ایجاد کردند که نفس کشیدن را سخت می کرد. به همین دلیل مجبور شدیم فورا محل را ترک کنیم. هنگامی که پروانه ها روی بازوهای آقای کیم فرود آمدند، او سعی کرد آنها را بزند، اما پدر راستین به او گفت که هیچ یک از آنها را نکشد.
وقتی از کنار پروانه ها رد شدیم، پدر راستین دستانم را گرفت و دعا کرد. او دعا کرد که شیطان تسلیم شده، و از آن روز به بعد، دیگر نمی تواند به برنامه های خدا و پدر راستین گوش دهد. او همچنین گفت که شیطان دیگر نمی تواند ببیند پدر راستین کجاست، در حالی که پدر راستین می تواند ببیند که شیطان کجاست. آقای کیم در حین ترجمه، از پدر راستین میپرسید: «شیطان؟ شیطان؟» اما پدر راستین به من نگاه کرد و انگشتش را روی لبانش گذاشت تا به من بگوید در مورد آنچه آن روز دیدم چیزی نگویم. و من گفتم: فهمیدم. دستش را بالای قلبش گذاشت تا به من بگوید آرام و ساکت باشم.
شیطان در واقع در کنار رودخانه طوری راه می رفت که انگار یک انسان است. صدای شکستن شاخه ها را (زیر پایش) در داخل جنگل میشنیدم. به نظر می رسید که او می خواهد از قایق سبقت بگیرد. با این حال، قایق را به جایی رساندیم که درخت بزرگی در رودخانه افتاده بود و شیطان نتوانست به ما برسد. این به من نشان داد که از آن روز به بعد، شیطان نمی تواند پدر راستین را پیدا کند.
هرگز تصور نمی کردم چنین چیزهایی را ببینم.
بعد از همه این اتفاقات، آقای اویامادا با یک قایق دیگر با غذا نزد ما آمد. من هنوز خیلی احساساتی و هیجانی و مملو از انرژی بودم و گفتم: “وای، تو چیزی را که الان دیدم باور نمی کنی ولی متأسفانه نمی توانم آن را بیان کنم.” این یک ماجراجویی بسیار منحصر به فرد و عجیب و پر انرژی بود. من قبلاً چنین چیزی را تجربه نکرده بودم و فکر نمیکنم کس دیگری هم تجربه کرده باشد. سپس آقای اویامادا پرسید که چه اتفاقی افتاده است. پدر راستین درباره تسلیم شدن شیطان توضیح داد و به من اشاره کرد و گفت که من شاهد این ماجرا بودم. بعد از آن روز، بین نابیله که و سالوبرا رفت و آمد میکردیم.

ملاقات خدا و بزرگ فرشته
در 13 می 1999، ما در نابیلک ماهیگیری می کردیم. هنگام غروب، در راه بازگشت به فوئرته اولیمپو، از مقابل هتل آمریکانو عبور کردیم. در حین عبور از آنجا فضای بدی را احساس کردم و به نظر می رسید که شیطان آنجاست. شیطان که در سالوبرا به زمین خورده بود، 55 روز تا نابیلک پیاده روی کرد. پدر راستین به هتل آمریکانو نگاه کرد و بعد به من نگاه کرد. سپس سرش را به آرامی پایین انداخت. از هتل رد شدیم و از رودخانه پاراگوئه پایین رفتیم و در نزدیکی فوئرته اولیمپو ماهیگیری کردیم.
روز بعد، 14 مه، ساعت 5:40 صبح، پدر راستین به قایق لنگر انداخته در فوئرته اولیمپو آمد. در آن روز پدر با کت و شلوار رسمی آمد. آن روز تنها روزی بود که پدر راستین را با کت و شلوار در قایق در پانتانال دیدم. ما یک نردبان چوبی داشتیم که پدر راستین از آن برای بالا رفتن از قایق استفاده می کرد. در حالی که او روی نردبان بود، احساس کردم فرشته پلید پایین آمد. به خاطر بوی بد و حس بد و عجیبی که داشت فهمیدم فرشته پلید است. وقتی پایین آمد، باد پایین آمدن او را حس کردم. سپس پدر راستین به سمت این موجود خم شد و به چشمان او نگاه کرد. فرشته سرش را پایین انداخت و همینطور سرش را پایین نگه داشت تا به چهره پدر راستین نگاه نکند. پدر راستین سعی کرد بیشتر به چشمان فرشته نگاه کند. سپس فرشته برخاست و من دیدم که او چشمانی قرمز، شرور و خشمگین غیر انسانی داشت. وقتی پدر راستین از نگاه کردن به آن فرشته دست برداشت و ایستاد، فرشته دیگری نازل شد. این فرشته ابزاری در دست داشت که از آن برای ضربه زدن به فرشته اول استفاده می کرد، گویی که سعی داشت از پدر راستین محافظت کند. سپس پدر راستین به من نگاه کرد و ابرویش را بالا انداخت، انگار که میگوید: «ببین کی اینجاست.» پدر راستین سوار قایق شد و سپس از من خواست که آیا می توانیم تا ساعت 6 صبح به هتل آمریکانو برسیم زیرا قرار بود مراسم مهمی در آنجا برگزار شود. وقتی قایق را از خشکی دور کردم، فرشتهها دیگر آنجا نبودند.
وقتی قبل از ساعت 6 صبح به نابیلک در هتل آمریکانو رسیدیم، پدر راستین گفت: “پائولو، صندلی!”
گفتم: باشه، ابونیم، به من بسپار. من یک صندلی سفید زیر اتاق شماره 14 دیدم. فکر کردم این صندلی را باید پیش او ببرم. پدر راستین از پله ها بالا رفت و من به دنبال او رفتم و صندلی های زیادی دیدم. اینجا بود که متوجه شدم پدر راستین از من میخواست روی صندلی زیر اتاق 14 بنشینم، و احساس کردم که بودن در قایق خطرناک است، بهویژه به دلیل آنچه صبح آن روز در فوئرته اولیمپو دیدم. بنابراین روی صندلی نشستم و حدود ساعت 6 متوجه اتفاق عجیبی شدم که در حال رخ دادن بود. قایق را از روی صندلی دیدم و با خود گفتم: «نه، قایق را رها نمیکنم، زیرا اگر فرشته پلید بیاید، تنها محافظ آن من هستم.» به خود فشار آوردم تا از روی صندلی بلند شده و به سمت قایق بروم. اما ناگهان در جای دیگری، در محیط دیگری بودم. من بجز بدنم و صندلی چیزی در اطرافم نمیدیدم. در ناامیدی نزدیک بود فریاد بزنم. سپس پدر راستین را دیدم و به خودم گفتم: «رورند مون اینجاست، پس خوب است» و کمی آرام گرفتم.
پدر راستین را دیدم که از دستشوئی هتل شیطان را صدا زد. پدر راستین در را باز کرد و بوی آن همه جا را فرا گرفت. سپس پدر راستین خدا را صدا زد. نوری را دیدم که فرود آمد. پدر راستین با صدایی بسیار متواضع به خدا گفت: «لطفاً» و خدا را که هر لحظه میتواند روی برگرداند، فرا میخواند. پدر راستین با دقت با شیطان صحبت کرد. به نظر میرسید شیطان نمیخواهد گوش بدهد، اما صدای پدر راستین توانست از موانع شیطان عبور کند و به بزرگ فرشته که داخل آن بود دسترسی پیدا کند. بزرگ فرشته پس از تردید زیاد موفق شد با تاسف سرش را پایین آورده و گریه کند. وقتی سرش را پایین انداخت، احساس کردم یک انفجار بسیار بزرگ رخ داده و تمام کره زمین از درد به گریه افتاد. به محض اینکه بزرگ فرشته از روی حسرت به گریه افتاد، تکه های کثافت از درونش به بیرون ریختند و او کم کم درخشش هر چه بیشتری پیدا کرد و به طرز غیر قابل تصوری زیبا شد. بزرگ فرشته بلند شد و شروع به صحبت با پدر راستین کرد که او هم به نوبه خود با خدا صحبت میکرد. درواقع بزرگ فرشته از طریق پدر راستین با خدا ارتباط برقرار می کرد. درخشش نور خدا هم نسبت به قدرت نورش در آغاز فرود آمدن، بسیار قویتر و پرنورتر شده بود. بزرگ فرشته دوباره سر خود را به سمت پدر راستین پایین آورد و انفجار دیگری رخ داد. اینبار این انفجار نه از غم و اندوه بلکه از شادی بود. همه چیز روی کره زمین صدای شادی بلند کرده بود. در اینجا پدر راستین چیزی گفت و همه چیز به پایان رسید. مراسم تمام شد.
این رویداد در 14 مه 1999 اتفاق افتاد. پدر راستین کت و شلوار و کراواتی پوشیده بود تا از خدا برای دیدار با فرشته استقبال کند. برای اولین بار در تاریخ، خدا به دیدار فرشته آمد. از زمان سقوط آدم و حوا، اولین بار بود که خدا با فرشته ملاقات میکرد و این اتفاق در اینجا در نابیلک رخ داد. پدر راستین پس از این مراسم دستور خرید هتل آمریکانو را داد، زیرا مکانی با ارزش بود. پدر راستین گفت که سالوبرا و نابیلک هر دو مکانهای مقدسی هستند، اما نابیلک با ارزشتر است زیرا خدا در آنجا با بزرگ فرشته ملاقات کرد.
این داستان سالوبرا و نابیلک و چگونگی تسلیم شدن طبیعی بزرگ فرشته بود.
پدر راستین بعداً در حین ماهیگیری، حدود 4 ساعت با من صحبت کرد. او مدام صحبت می کرد، فقط وقتی ماهی می گرفتیم مکث میکرد. او به من گفت که داستان را مطالعه کنم و به من گفت که اگر سؤالی دارم از او بپرسم. او 3 بار از من خواست که قول بدهم حتی اگر به قیمت جانم این سرزمین را ترک نکنم. گفت: در این سرزمین بمان، تسلیم نشو! آیا به من قول میدی که این مکان ترک نکنی؟ اینجا می مانی؟» من پاسخ دادم: بله، پدر، قول می دهم. سپس او پرسید: «حتی با به خطر انداختن جانت اینجا را ترک نخواهی کرد؟ اینجا را ترک نمی کنی؟ اینجا می مانی؟» دوباره جواب دادم: بله، می مانم. سه بار از من خواست قول بدهم. آخرین باری که از من پرسید، خیلی جدی بود و من حتی از لحن او ترسیدم. سپس متوجه شدم بسیاری از کسانی که به پدر قول ماندن داده بودند، او را ترک کردهاند، زیرا برای ماندن در چنین مکانی باید از سطح عادی ایمان فراتر رفت. پدر راستین گفت: “وقتی به پانتانال آمدم، خدا با من آمد.” اما نگفت خدا از پانتانال رفت.
در سال 2012، سه روز قبل از اینکه پدر راستین به دنیای برود، هر سه روز پدر راستین از نظر روحی در قایق بود و از قایق پیاده شده و در این مکانها قدم میزد. من می دانم او کجا راه رفت. ما باید این اماکن مقدس، به ویژه سالوبرا و نابیلک را نجات دهیم. از آنجایی که آنها در تالاب ها هستند، به مشیت اقیانوس تعلق دارند. اینها از بسیاری جهات زمین های بسیار گرانبهایی هستند. تصور کنید اگر این مکان ها گم شوند، چه خواهد شد؟
پادشاه گریان
خیلی چیزهای دیگر در پانتانال رخ داد. پدر راستین در سرزمین های پانتانال تاج پادشاهی دریافت کرد. او به من گفت که به عنوان یک خدمتکار به اینجا آمد، اما به با دست یافتن به تمامی پیروزی ها به عنوان یک پادشاه میرود. من به میل خودم اینها را احساس میکردم. هیچ کس به من نگفت که اینها را باور کنم. یک روز، وقتی او در قایق نشسته بود، تصمیم گرفتم به عنوان یک پادشاه به او تعظیم کنم. من چنین تصمیم گرفتم چون از من خواست که از این سرزمین ها مراقبت کنم، و من میبایست از این منطقه به عنوان حاکمیت او مراقبت کنم و وفادارترین به او باشم. پس روی قایق زانو زدم تا به او تعظیم کنم. و وقتی این کار را کردم، پدر راستین گریه کرد. نمی توانید تصور کنید که او آن روز چقدر گریه کرد. بلند شد و به من هم گفت که بلند شوم. گفتم: شاه من، شاه من، شاه من. پدر راستین آن روز بسیار گریه کرد و از من خواست که هرگز این سرزمین ها را ترک نکنم و پیش بینی کرد که روزی اتفاقات بزرگی در اینجا رخ خواهد داد. من پاسخ دادم: “درست است.”
داستان پدر راستین ما اینجاست، در این سرزمین ها.
من پیتر پائولو آلوس پینیرو هستم، نگهبان سرزمین های مقدس سالوبرا و نابیلک، و یکی از اعضای فعال مشیت اقیانوس. آجو، آجو.*
دعا و اعلانیه پدر برای آزادی جهان هستی
گزیده ای از دعای پدر راستین در هتل آمریکانو، 14 مه 1999:
«شما با هدایت این پسر، میخواستید هر واقعیت مرتبط با جهنم، حوزه میانه دنیای روح و تمامی حوزه فردوس دنیای روح در عهد جدید که بر عیسی متمرکز شده است، را آزاد کنید. زیرا من به نام والدین راستین غمخوار قلب شما بوده و بسیار قدردانم از اینکه به من دادید تا این رسالت ایدهآل ظهور دوباره را بعهده داشته باشم. شما برای انجام این رسالت به دنبال این پسر بوده، مادر را طلبیده و پایه خانواده را تاسیس کردید. شما با آن پایه، مراسم برکت را به عنوان یک مراسم در سطح بین المللی توسعه داده اید و به مقدسین تاریخ مشیت شده برکت دادهاید…. بر اساس عدد 4، این پایه تمامی غرامتها شد. بر این اساس، شما می توانید زمین و دنیای روح را آزاد کنید. با اقتدار والدین راستین از واقعیت پیروزی، والدین راستین توانستند شیطان را به تسلیم واداشته و شما (خدا) را آزاد کنند، به شما و شیطان رخصت برای از بین بردن شکاف بدهند، و با دادن اجازه برای انتخاب خانواده راستین بر روی زمین، مکان صلح را ایجاد کنند. از شما به خاطر این فیض قدردان هستم.»
