پدر یکبار گفت: من به ابراهیم حسادت می کنم که پسری مطیع مانند اسحاق داشت. وقتی ابراهیم اسحق را به کوه برد تا او را به عنوان قربانی بسوزاند، او هرگز مخالفت نکرد. اسحاق نمی‌توانست قربانی شود، اگر از یکی شدن با پدرش خودداری کرده و برعلیه خواست پدرش عمل می‌کرد.

پدر گفت که اگر گوسفندها، بزها یا گاو که باید قربانی شوند، اسهال یا نقصی داشته باشند، نمی توانند به عنوان پیشکش قابل قبول تقدیم شوند. بنابراین مفعول پیشکشی باید بسیار خالص، پاک و مطیع باشد، در غیر این صورت نمی تواند به یک پیشکش قابل قبول تبدیل شود.

اسحاق با تماشا کردن بسیاری از پیشکش های پدرش ابراهیم بزرگ شد، بنابراین وقتی پدر دستهای او را می‌بست، می دانست که قربانی خواهد شد. با این حال، او حتی زمانی که می دانست چه خبر است، اعتراض نکرد. پدر گفت به این دلیل اسحاق به عنوان یک شخص مرکزی در مشیت الهی، زندگی بسیار راحتی داشت.

پدر در مورد قربانی شدن اسحاق در صفحه 292 جلد چهاردهم «سخنرانی‌ها» می‌گوید:

”برکتی که خدا وعده داده بود به ابراهیم بدهد، برکتی در سطح جهانی بود. این موهبتی بود که به عنوان یک فرد به ابراهیم داده شد، اما از آنجایی که ابراهیم به عنوان نماینده جهان این برکت را دریافت کرد، این موهبتی بود که خواست تغییرناپذیر و ابدی خدا می‌توانست در سراسر جهان نفوذ کند.“

بنابراین، آن برکت برای خانواده، طایفه، نژاد، ملت و تمام جهان، شامل همه چیز بود. ابراهیم وقتی برکت دریافت کرد معنی آن را نمی دانست. خدا به او گفت که تنها پسرش اسحاق را به کوه موریا برده و قربانی کند. ما باید از دیدگاه عملی به این موضوع نگاه کنیم.

با تعمق در این مورد، حتما به این فکر میکنیم نکند خدا دیوانه شده بود که چنین فرمانی صادر کرد. اما دلیل اینکه خدا به ابراهیم چنین امر کرد، قضاوت تاریخ و قضاوت عصر بود. خدا چاره‌ای جز این نداشت که چنین فرمانی را به ابراهیم بدهد تا فرزندان ابراهیم بتوانند استاندارد و معیاری برای زندگی و اعمال ابراهیم بوجود می‌آوردند، حتی اگر بقیه تاریخ شکست بخورد.

اگر والدین بهشتی انسان ها را به خاطر اینکه موجوداتی سقوط‌ کرده‌اند، از حوزه خواست بزرگ خود بیرون کند، شیطان از آن به عنوان شرطی برای حمله به انسانها استفاده می کند. بنابراین برای اینکه شیطان را به تسلیم کامل واداشته و از حمله او به انسان جلوگیری کند، والدین بهشتی ناگزیر به صادر کردن چنین دستوری شد.

«اشخاص مرکزی منتخب نماینده‌ خواست خدا، نه تنها مسئولیت عصری را که در آن زندگی می‌کردند، بلکه مسئولیت ایجاد یک استاندارد تاریخی را نیز برعهده داشتند. ما باید درک کنیم که به این خاطر آنها همیشه با سختی ها و آزار و اذیت های مشابه روبرو بودند.

مورد بعدی در مورد یعقوب است. یعقوب به عنوان برادر کوچکتر به دنیا آمد. مادرش ربکا با او همکاری کرد زیرا الهام دریافت کرد که ”… و بزرگتر باید به کوچکتر خدمت کند.“ ربکا می خواست که پسر کوچکترش یعقوب در مقام پسر بزرگتر باشد.

یعقوب دو بار عیسو را فریب داد تا نخست زادگی عیسو را بگیرد. یعقوب یک بار برادرش را با شوربای عدس فریب داد و یکبار هم هنگام دریافت برکت از پدرش اسحاق، دوباره او را فریب داد.

فریب دادن در واقع راه درست برطبق اصل نبود. اگر یعقوب می خواست حق پسر ارشد را به ارث ببرد، باید به برادر بزرگترش خدمت نموده و با او رفتار خوبی می داشت. در این صورت دل پسر بزرگتر تحت تاثیر قرار گرفته و می گفت: «بله، تو نه تنها از من باهوش تر هستی، بلکه از هر نظر بهتری، پس باید برادر بزرگتر من باشی». اگر یعقوب برادر بزرگتر خود را اینگونه بطور طبیعی به تسلیم وامی‌داشت، در مسیر پرداخت غرامت وقت و انرژی بسیاری تلف نمی‌شد.

پدر می دانست که این دقیقاً همان کاری است که یعقوب باید انجام دهد، بنابراین پدر به مادربزرگ ”پارک یول ریونگ“ و آقای ”کیم بک مون“ که در جایگاه پسر ارشد بودند، خدمت کرد. پدر یک بار گفت: “حتی لباس زیر او [پارک یول ریونگ] را برای او شستم.”

اگر قلب‌هایشان تحت تاثیر قرار نمی‌گرفت، دنیای روح در مورد پدر به آنها شهادت نمی‌داد و آنها هیچ الهامی دریافت نمی‌کردند. دلیل اینکه پدر با مهربانی به آنها خدمت کرد این بود که او نباید همان مسیر ناموفق اشخاص مرکزی در مشیت بازسازی را طی کند. به عبارت دیگر، او باید از متهم شدن توسط شیطان اجتناب می کرد.

سپس یعقوب با فرشته ای جنگید و پیروز شد. پدر گفت که این موضوع از اهمیت مشیتی برخوردار است.

یعقوب پس از گذراندن دوره سخت 21 ساله در هران، پیش از بازگشت، فردی را برای پرس و جوی اوضاع به زادگاه خود فرستاد و از این طریق متوجه شد که برادر بزرگش با 400 خدمتکار منتظر اوست. یعقوب با شنیدن این خبر باید به شدت ترسیده باشد، چون چهار صد نفر عدد کمی نیست.

یعقوب باید احساس کرده باشد که برادر بزرگش هنوز می خواهد او را بکشد. او که فکر می‌کرد در این صورت، تمام کارهای سخت و طاقت‌فرسای او در هران از بین خواهد رفت، به همین خاطر صمیمانه و عاجزانه به درگاه خدا دعا کرد: «لطفاً از من در برابر برادر بزرگم که می‌خواهد مرا بکشد محافظت بفرما.» خدا به دعای او پاسخ داد و فرشته‌ای را فرستاد تا از یعقوب محافظت کند.

یعقوب تمام شب را با آن فرشته فرستاده شده از جانب خدا کشتی گرفت. هنگام طلوع خورشید، فرشته قصد رفتن داشت، اما یعقوب مچ پای او را گرفته و از رفتن او جلوگیری می‌کرد، و به او می‌گفت که اجازه نمیدهم بروی مگر اینکه به من برکت بدهی. فرشته استخوان ران یعقوب را شکست و به او برکت داد.

فرشته باید به او برکت می داد تا از طریق غرامت، شرطی را که شیطان می توانست یعقوب را متهم کند، جبران نماید، زیرا یعقوب برادرش عیسو را دو بار فریب داده بود. این امر همچنین برای تسکین قلب خشمگین عیسو بود که می خواست یعقوب را بکشد. فرشته به یعقوب گفت: از این پس نام تو اسرائیل خواهد بود. فرشته اینگونه به او برکت داد و رفت.

فرشته کی بود؟ فرشته تجسم بدن روحی عیسو بود، به عبارت دیگر، عیسو جسم واقعی فرشته بود. این واقعیت که یعقوب در مبارزه با فرشته پیروز شد، شرطی را ایجاد کرد که بتواند در برابر بدن واقعی فرشته، یعنی در برابر عیسو نیز پیروز شود. همانطور که یعقوب در برابر فرشته پیروز شد، دنیای روح مانع کشتن یعقوب توسط عیسو شد، حتی اگر او به قصد این کار بیرون آمده بود. بنابراین عیسو نمی‌توانست دشمنی و قصد خود را برای کشتن یعقوب برای مدت طولانی نگه دارد، حتی اگر چنین نیتی داشته باشد. همانطور که یعقوب شرط روحی پیروزمندانه را برپا کرد، عیسو نتوانست جز در آغوش کشیدن یعقوب کار دیگری انجام دهد.

یعقوب لنگ لنگان به دیدن برادرش عیسو رفت. یعقوب عاقلانه چیزی گفت که واقعاً قلب برادرش را تحت تاثیر قرار داد. عیسو و یعقوب دوقلو بودند بنابراین بسیار شبیه هم بودند. یعقوب ترسید که مبادا برادرش او را بکشد، اما به محض اینکه عیسو را دید، سجده کرد و گفت: دیدن چهره تو مانند دیدن چهره خداست.

قلب سرد و یخزده عیسو با این جمله کاملاً ذوب شد. عیسو برای یک لحظه فراموش کرد که در گذشته بین او و یعقوب چه اتفاقی افتاده بود. اگر یعقوب، که قبلاً برکت خدا را به سرقت برده بود، دوباره با حالتی از خود راضی در مقابل عیسو ظاهر می شد، می‌توان تصور کرد که عیسو چقدر عصبانی می شد. اما یعقوب با هفت بار سجده کردن نزد او آمد و چنین چیزی را عنوان کرد. اینگونه عیسو لال شده بود. یعقوب چقدر عاقلانه رفتار کرده بود؟

پدر گفت که مشیت الهی متمرکز بر او نیز مانند مشیت الهی متمرکز بر یعقوب است. ما باید از تلاش یعقوب برای کسب پیروزی سپاسگزار باشیم. چیزی که باید از این موضوع بفهمیم این است که ما باید از پدر اطاعت کنیم. پدر گفت: «همانطور که یعقوب عیسو را پس از اولین پیروزی روحی به تسلیم واداشت، اگر دقیقاً همانطور که به شما می‌گویم عمل کنید و با ایمان مطلق، عشق مطلق و اطاعت مطلق از من پیروی کنید، به هر چیزی دست خواهید یافت.”

والدین راستین قبلاً در برابر شیطان به پیروزی کامل رسیده‌اند تا ما در هر کاری که انجام می دهیم نتایج عالی به ارمغان بیاوریم. بنابراین، به جای شک در توانایی خود، باید به پیش برویم. اگر در دل با والدین راستین یکی شده و حرکت کنیم، شیطان نمی تواند در کار ما دخالت داشته باشد و ما هر کاری را که در نظر داریم انجام خواهیم داد.

پدر اغلب می‌گفت: «حتی اگر چیزهایی که به شما می‌گویم انجام دهید، فوراً به نتیجه نرسد، اگر شما ایمان خود را محکم و استوار حفظ نموده و به تلاشهایتان ادامه دهید، قطعاً چنین خواهد شد.»

وقتی پدر به ما وظیفه‌ای محول می‌کند، تلاش ما برای برپائی شرط بصورت دعای تمام شب یا 7 روز روزه مانند مبارزه روحی یعقوب با فرشته و تاسیس شرط برای به تسلیم واداشتن برادر بزرگش عیسو بطور طبیعی است.

اجازه دهید تا در اینجا به خاطره‌ای از چگونگی تاسیس دانشگاه سان مون در ”چونان“ در استان ”چونگ نم“ نگاه کنیم. زمانی که نهضت برای اولین بار اقدام به خرید زمین برای تاسیس دانشگاه کرد، مالکان زمین را به ما نمی فروختند. این قطعه زمین خوبی بود، به همین خاطر قبلاً مسئولین دانشگاه ”ایهوا“ تلاش داشتند تا آن را خریداری کنند اما موفق نشده بودند. با این حال، اعضا سرانجام بیش از 300 مالک زمین را متقاعد ساخته و موفق به خرید زمین شدند.

به ویژه مسیحیان در میان مالکان در امتناع از فروش زمین خود به نهضت سرسختانه مخالفت می‌کردند. بسیاری از آنها با این سؤال که قبرستان اجدادی خود را به کجا ببرند بهانه‌ می‌آورند. یکی از اعضا بنام ”پارک جونگ هیان“ در آن زمان برای خرید زمین پیشگام شده بود. او در تلاش برای متقاعد ساختن مالکان زمین سعی داشت با این استدلال که وضعیت برای فرزندان آنها و این شهر در صورت ساخت مدرسه و نه کارخانه یا چیز دیگری بسیار بهتر  است، آنها را ترغیب کند.

پس از تلاشهای بسیار زیاد، مردم این شهر طرفدار ساخت دانشگاه در آن زمین بودند، اما آنها همچنان در جابجایی قبرستانهای اجدادی خود به کمک نیاز داشتند. در مجموع 300 مالک بودند، اما تعداد قبرهایی که آنها مسئولش بودند به هزاران نفر می رسید. همچنین مشکل بزرگ این بود که این قبرها از اجدادشان باقی مانده بود و این مشکل کوچکی نبود. با اندیشه به چنین چیزهائی می‌توان دید که دانشگاه سان مون به راحتی ساخته نشده است.

نهضت این 300 مالک را به همراه همسرانشان (در مجموع 600 نفر) به تالار هنری لیتل انجلز (فرشتگان کوچک) دعوت کرد. آنها با صرف غذای خوب از اجرای نمایش زیبا و هنری فرشتگان کوچک لذت بردند. سپس نمایندگان نهضت به آنها چنین گفتند: “خانم ها و آقایان! رورند مون مدرسه راهنمایی و دبیرستان بسیار زیبایی ساخته است و چقدر زیباتر می شود اگر او یک دانشگاه بسازد. اما صاحبان زمین به دلیل حل نشدن مشکل جابجایی قبرستان اجدادی همچنان متقاعد نمی‌شدند.

از آنجایی که از قبرستان خود استفاده می کردند، بهانه داشتند که زمین را نفروشند. اعضای نهضت ساکن مناطق ”اوه یانگ“، ”چونان“ و ”اسان“سه بار متوالی شرط دعای40 روز برگزار کردند. پدر نیز دو بار به آنجا رفت. پدر از کوه ”سام‌بونگ“ بالا رفت و دعای بسیار جدی داشت و همچنین برای اعضایی که شرط گذاشته بودند سخن گفت.

با نزدیک شدن به پایان سومین شرط دعای 40 روز، یکی از اعضا خواب بسیار جالبی دید. در رویا، در هر قبر سوراخی دیده می‌شد و ارواح از قبر تا کمر بیرون آمده بودند. سپس روحی که مثل کدخدای بقیه بود گفت: “ما باید این مکان را ترک کرده و به یک مکان جدید برویم، اما کجا باید برویم؟” بقیه ارواح از او پیروی کرده و یکصدا بسان آواز خواندن گفتند: “کجا برویم؟” رفتار ارواح در خواب شبیه رفتار یک دسته از پرندگان بود که سرهایشان در حالی که حرکت می کردند به یک مکان اشاره می کرد.

قیافه‌های آن‌ها در حالی که همصدا می‌خواندند «کجا برویم؟» به نظر نمی‌رسید که عصبانی باشند. در عوض، آنها خوشحال به نظر رسیده و انگار می‌خواستند حرکت کنند. با این حال، آنها هنوز فکر می کردند “ما با ساختن دانشگاهی در اینجا موافقیم تا نسل های بعدی آموزش ببینند، اما مشکل این است که کجا برویم.” عضوی که خواب دیده بود، متوجه شد که اجداد به این ترتیب آماده همکاری هستند. پدر از شنیدن این گزارش بسیار خوشحال شده بود.

پدر گاهی خانمهای خانواده های برکت گرفته در کره را برای انجام دوره‌های ویتنسینگ بسیج می کرد. با دستور پدر خانمها نگران این بودند که چه کسی از شوهر و فرزندانشان مراقبت خواهد کرد. درست مثل خوابی که آن عضو دیده بود، بدنبال فرمان پدر وقتیکه ما به تکاپو افتاده و شروع به حرکت می‌کنیم، اجداد ما برای یافتن راه حل برای مشکلات موجود به این در و آن در می‌زنند.

با این حال هنوز سخت بود. گفته می‌شود که ارواح در دنیای روح براحتی حاضر نمی‌شوند جایگاه خود را از دست بدهند. به عنوان مثال، اگر بزرگراهی وجود داشته باشد که باید از کوه عبور کند، عده ای در فرآیند ایجاد تونل جان خود را از دست می دهند. وقتیکه فردی که دید روحی بازی دارد به این موضوع نظر می‌افکند می توانست ببیند که اجداد در دنیای روح بازوهای خود را گرفته و با ایجاد مانع، سعی می کردند از ساخت و ساز جلوگیری کنند زیرا نمی خواهند خانه هایشان کنده شود. بواسطه حضور چنین ارواح و اجدادی، مردم بر اثر تصادف می میرند. ارواح اینگونه سعی می کنند از قبرهای خود محافظت کنند.

شخصی که خواب دیده بود مطمئن بود که مالکان زمین خود را می فروشند زیرا اجدادشان برای نقل مکان به توافق رسیده بودند. بلافاصله بعد از اتمام سومین شرط چهل روز دعا همه صاحبان زمین موافقت کرده و گفتند «بیائید بفروشیم!» و زمین خود را به قیمت بسیار ارزان به ما فروختند.

صاحبان زمین امروز از فروش زمین بسیار پشیمان هستند. آنها فکر می کنند “آیا ما در آن زمان تسخیر شده بودیم؟ چرا اینقدر ارزان فروختیم؟ اگر زمین را نگه می داشتیم می توانستیم پول بیشتری به دست آوریم.” مسائلی از این دست در کره بارها رخ داده است.

اگر در کار و ماموریت خود با مشکلی بسیار دشوار بسان یک دیوار بزرگ مواجه هستید، باید دعا و جانگ سانگ بسیاری برای تاسیس شرطهای روحی در جهت کسب پیروزی برپا کنید، درست همانطور که یعقوب زندگی خود را به خطر انداخت و در مبارزه با فرشته پیروز شد. خانواده ابراهیم به ما می آموزد که می توانیم با روش های مشابه بر همه مشکلات پیروز شویم.