مادر مادر راستین، مادربزرگ هونگ سون ئه، در 21 دسامبر 1973 در مرکز کانون خانواده در توکیو، ژاپن تستیمونی زیر را ارائه داد. او در این تستیمونی درباره دیدگاه منحصر به فرد و تکان دهنده خود از رویدادها و موقعیت هایی که حتی قبل از تولد دادن به مادر راستین تجربه کرده است، سخن می‌گوید.

مادرم یک مسیحی با ایمانی بود. در زمان تولد، توسط خادم کلیسای مادرم ”سون ئه“ (عشق مطیع) نام گرفتم. مادرم مرا راهنمایی کرد تا مسیحی شوم و به مدت سه سال زیر نظر کشیش ”لی یانگ دو“ مرا آموزش داد. پس از آن دوره، به کلیسای دیگری نقل مکان کردم زیرا دیگر از کلیسای سابق خود راضی نبودم و به کلیسای جدیدی در سطح روحی بالاتر نیاز داشتم.

بسیاری از افراد ناشناس پایه‌هائی را برای ناجی در ظهور دوباره بوجود آوردند

بعد، با خانم ”کیم سونگ دو“ (که ما او را مادربزرگ کیم صدا می‌کردیم) آشنا شدم و شاگرد او شدم. به مدت پانزده سال توسط این خانم مسن که فکر می کنم مأموریت یحیی تعمید دهنده را بر عهده داشت، آموزش دیدم. یک روز مادربزرگ کیم الهامی دریافت کرد و به بانوی سالخورده دیگری با نام مستعار “کامسا هالمونی” [مادربزرگ تشکر] گفت: ”پادشاهی بهشتی قرار است در کره برپا شود. از خانه شما باید زن و مردی ظاهر شوند که مأموریت یوسف و مریم را انجام دهند.“ همچنین گفت که برادر خودش در مقام یوسف و همسرش در مقام مریم است. اما آنها نتوانستند مأموریت خود را انجام دهند. در نتیجه، زن به دنیای روح رفت و وضعیت شوهر وخیم شد.

بعد، خدا آقا و خانم ”لی ایل داک“ را انتخاب کرد، زوجی که اعضای ”پوکجونگ کیو“ (کلیسای درون شکم) بودند و مأموریت یوسف و مریم را به آنها سپرد. آنها قرار بود رنجش عیسی را برطرف کنند.

آقا و خانم لی از کلیسای درون شکم از طریق الهام، از قلب مملو از اندوه عیسی مطلع شده بودند و برای حل و فصل این دردها، تمامی آن چیزهایی را که عیسی از بدو تولد تا ۱۲ سالگی به آنها نیاز داشت، تهیه و تقدیم کردند.

سپس آقا و خانم لی الهام دیگری دریافت کردند: “اکنون که قلب دردمندی را که تا سن 12 سالگی داشتم تسکین دادید، باید برای ظهور دوم ناجی آماده شوید.”

بنابراین، تمامی مؤمنان کلیسای درون شکم، حدود 300 نفر، در آمادگی برای استقبال از ناجی در ظهور دوباره متحد شدند. درست زمانی که همه مقدمات فراهم شده بود، پدر راستین به کره شمالی آمد. من نیز با دختر سه ساله ام (مادر راستین) منتظر ظهور ناجی بودم.

مکاشفه ای که پدر مادر راستین دریافت کرد

مادر در ساعت 4:30 صبح روز ششم ماه اول بر اساس تقویم قمری در سال 1943، در روستایی در شهرستان ”انجو“ در کره شمالی کنونی، زمانی که من 30 ساله بودم به دنیا آمد. پدرش شاگرد کشیش ”لی یانگ دو“ بود که الهام دریافت کرد: ”با دختر مردی به نام ”هونگ یو ایل“ ازدواج کن. نوزاد او، اگر پسر باشد، پادشاه جهان خواهد شد. اگر دختر باشد، ملکه جهان می شود.”

در نسب خانوادگی من هفت نسل کارهای خوبی انجام دادند. سه نسل از هفت نسل فرزند تنها دختر داشتند. من یک برادر کوچکتر داشتم که در ژاپن درس می خواند و معلوم نبود که آیا هرگز به خانه باز خواهد گشت یا نه. بنابراین، والدین من می خواستند شوهرم (آقای هان، پدر مادر راستین) را فرزندخوانده بپذیرند. اما، او فرد نسبتاً مستقلی بود و با رد این پیشنهاد مرا در حالیکه هفت ماهه باردار بودم، ترک کرد. او حتی پس از به دنیا آمدن فرزندمان نزد من برنگشت، زیرا پدر و مادرم نمی خواستند نوزاد را به او بسپارند.

کودکی که شیطان خواستار مرگش بود

در کره این رسم است که زنانی که به تازگی زایمان کرده اند سوپ جلبک دریایی می نوشند. روزی وقتی داشتم آن سوپ را می‌نوشیدم، شیطان در برابر من ظاهر شد و گفت: ”اگر این دختر را همین‌طوری نگه داری، دنیا در آینده وضعیت وحشتناکی خواهد داشت. بنابراین، باید او را بکشی.“ اما بچه را در آغوش گرفتم و گفتم: چگونه می توانم دخترم را بکشم؟ در آن لحظه مادرم [مادربزرگ ”چو وان مو“] نزد من آمد و از او پرسید چه خبر است. به او گفتم شیطان آمد و به من دستور داد که بچه را بکشم. یک هفته پس از این واقعه، وقتی فکر می‌کردم که چرا شیطان می‌خواهد جان دخترم را بگیرد، مادربزرگ ”کیم سونگ دو“ از دنیای روح ظاهر شد و گفت: ”سون ئه، این نوزاد دختر خدا است. باید طوری بزرگش کنی که انگار پرستارش هستی.“

مهاجرت به جنوب

وقتی مادر شش ساله بود که توسط رژیم کمونیستی در کره شمالی دستگیر و مجبور شدیم ۱۱ روز در زندان بمانیم. در آن روزها، از طریق الهام متوجه شدیم که ناجی در ظهور دوباره در جنوب است و من شدیداً احساس کردم که باید بروم تا ناجی را پیدا کنم. پدرم به من و مادرم گفت که به جنوب فرار کنیم. مادر راستین دختری بسیار زیبا با اندامی قوی بود. او رفتار خوبی داشت و با دقت صحبت می کرد تا کسی نتواند چیزی علیه او بگوید. حتی مقامات حکومت کمونیستی هم با او با مهربانی رفتار می‌کردند …

من و مادرم، و دخترم (مادر راستین) نیمه شب محل مسکونی خود را ترک کرده و به سمت مرز بین کره شمالی و کره جنوبی رفتیم. وقتی می‌خواستیم از مرز عبور کنیم، مادر راستین از من پرسید: «آیا هنوز باید سرودهای ستایش ”کیم ایل سانگ“ بخوانیم؟ آیا می توانم ترانه‌های کره جنوبی را بخوانم؟

وقتی گفتم «بله، می‌توانی»، او شروع به خواندن (یک ترانه از جنوب) کرد. در حالی که در منطقه مرزی قدم می زدیم، سربازان جنوب ایست دادند و ممکن بود به ما شلیک کنند. اما وقتی ترانه مادر را شنیدند، اسلحه هایشان را پایین آوردند. به آنها گفتیم که از شمال آمده ایم. آنها به گرمی از ما استقبال کرده و گفتند: “شما با چنین کودک نازنینی باید در این همه راه با مشکلات زیادی روبرو شده باشید. آنها حتی برای سفر به سئول، پایتخت کره جنوبی به ما پول دادند.

همه چیز هدایت شده توسط خدا

اگرچه در مسیر جنوب با مشکلات زیادی روبرو بودیم، اما خدا دائماً از ما محافظت کرده و ما را هدایت می کرد. با علم به اینکه ناجی در ظهور دوباره در جنوب زندگی می کند، اغلب در مسیر راه بسوی جنوب، حتی در جاده، سه بار کیانگ به (سجده) می‌کردیم.

ما برای اولین بار در زندگی خود به سئول آمده بودیم و خوشبختانه برادر کوچکم که در ارتش خدمت می‌کرد، در این شهر زندگی می‌کرد. به محض اینکه به شهر رسیدیم، (چون نمی‌دانستم کجا زندگی می‌کند) برای پیدا کردن او دعا کردم. سپس یکی از دوستان برادر کوچکترم را به طور اتفاقی در خیابان دیدم و از طریق او توانستیم برادرم را پیدا کنیم.

ما مدتی با برادرم در سئول ماندیم و مادر رفتن به مدرسه ابتدایی را آغاز کرد، اما پس از مدتی جنگ کره آغاز شد. به همین خاطر مجبور شدیم به سمت جنوب کشور فرار کنیم. خانواده‌های ارتشیان اجازه داشتند جلوتر از دیگران از وسایل نقلیه ویژه استفاده کنند. به محض اینکه سئول را ترک کرده و از رودخانه ”هان“ عبور کردیم، پل روی رودخانه تخریب شد. ما به شهر ”ته‌گوو“ رفتیم و تا زمانی که مادر به کلاس چهارم ابتدایی رسید در آنجا زندگی کردیم.

رفتن به جزیره ”چه‌جو“

از آنجایی که الهام دریافت کرده بودم که ”این کودک دختر خداوند است“، تلاش داشتم تا او را پاک و بدون هر گونه آلودگی به گناه تربیت کنم. او هر چه بزرگتر می شد، زیباتر می شد و در مدرسه آنقدر خوب عمل می کرد و آنقدر محبوب بود که همیشه مورد توجه قرار می گرفت. من می دانستم که پسرها سعی خواهند داشت تا او را وسوسه کنند، بنابراین وقتی کلاس پنجم بود او را از مدرسه بیرون آورده و به جزیره ”چه‌جو“ بردم، جایی که اکثر مواقع در دعا بودیم و غذایمان فقط سبزیجات بود.

چون الهامهائی دریافت کرده بودم که پادشاهی بهشتی بر روی زمین در کره تحقق خواهد یافت و مسیح به کره خواهد آمد، مادر را به گونه ای بزرگ کردم که بتواند با مسیح ملاقات کند. به عبارت دیگر، من یک کودک در سن بازیگوشی‌اش را به جزیره ای منزوی بردم و او را بطور روحی تربیت کردم. پس از مدتی، به من الهام شد که او را به شهر ”چونچان“ ببرم، که در آن زمان برادرم در آنجا زندگی می کرد. در آنجا ما در خانه او ماندیم و مادر راستین در آن شهر به دبستان رفت و سرانجام فارغ التحصیل شد.

پیوستن به نهضت هماهنگ

کمی بعد از اینکه از جزیره ”چه‌جو“ بیرون آمدیم، دفتر مرکز نهضت هماهنگ را دیدم. وقتی کتاب اصل الهی را خواندم، شباهت های زیادی به آنچه که از طریق کلیسای درون شکم آموخته بودم، یافتم. بنابراین، فکر کردم نویسنده این کتاب باید مردی خارق العاده باشد. برای مشاوره نزد آقای ”دانگ“، برادر «مادربزرگ تشکر» رفتم. او گفت: ”نهضت هماهنگ همان چیزهایی را آموزش می‌دهد که در کلیسای درون شکم آموخته‌ام. شخص مرکزی نهضت هماهنگ یک مرد جوان است. او مردی خوش تیپ است و اغلب ترانه می خواند!“

به او گفتم: ”آیا او همان کسی نیست که باید بیاید؟“ مدت کوتاهی پس از آن بود که من به عضویت نهضت هماهنگ درآمدم.

قبل از اینکه به نهضت هماهنگ ملحق شده و پدر راستین را ملاقات کنم، خواب دیدم. در خواب رودخانه ای را دیدم که از مشرق جاری بود. ماسه سفید را در نهر دیدم و یک قایق با جداره لاک پشتی از آب بیرون آمد. با شنیدن صدای قایق، اژدهای طلایی از آب بیرون پرید و به سمت من آمد و با تعجب از خواب بیدار شدم. من در آن زمان نمی دانستم که اژدهای طلایی نماد ناجی است.

رویاهایی که به اتفاقی در آینده اشاره می کرد

به محض اینکه به نهضت هماهنگ پیوستم، فکر کردم که باید یک عمر خدمت کنم. از آنجایی که در زمان عضویت در کلیسای درون شکم اهمیت فداکاری را آموخته بودم، تصمیم گرفتم خودم را وقف نهضت هماهنگ کنم. به همین خاطر از برادر کوچکترم خواستم که مراقب مادر و دخترم باشد.

در نهضت هماهنگ، من به مدت هشت ماه زندگی ساده ای را پیش گرفتم، که با خدمت به عنوان آشپز شروع شد. من با چنان قلب فداکاری به پدر ملازمت می‌کردم که مریض شدم و بناچار در بیمارستان بستری شدم. زمانی که من در بیمارستان بودم، آقای ”کیم شی جونگ“ خوابی دید که در آن پدر راستین با تاج و ردای طلایی در مقابل من تعظیم کرد. من هم خواب دیدم و در رویای من، همه زنان نهضت هماهنگ با لباس های سفید با یک گل صورتی در هر دست وارد اتاق پدر می شدند. وقتی به عقب نگاه کردم، زنانی را دیدم که عضو نهضت نبوده و با گل های صورتی در دست، در صف ایستاده بودند. در آن زمان فکر می کردم از آنجایی که خداوند زنان را به دلیل سقوط از دست داده است، شش هزار سال به دنبال زنان بوده است. همچنین دخترم (مادر راستین) را دیدم که مستقیماً به سمت پدر می رفت. در حالی که او به سمت صندلی او می رفت، رعد و برق در همه جهات در آسمان می درخشید و سپس در یک نقطه جمع می شد. ده ها هزار نفر با حسادت صحنه را تماشا می کردند. با دیدن رؤیا، با تعجب به این می‌اندیشیدم که معنی آن چیست. من فکر نمی کردم دخترم همسر پدر شود.

برای مدت طولانی، مادر به منظور ملاقات با مسیح بزرگ شده بود. بنابراین با اینکه باهوش بود، به فرمانبرداری مطلق عادت داشت.

زمانی که مادر یک دانش آموز دبیرستانی 13 ساله بود، برای اولین بار با پدر آشنا شد. او را نزد پدر بردم و گفتم: ” می‌خواهم که با سرور در ظهور دوباره ملاقات کنی.“ وقتی مادر راستین پدر را دید، خیلی جدی ”کیانگ به“ (تعظیم) کرد. پدر به من گفت: ”تو چنین دختر زیبایی داری؟ آیا او در مدرسه خوب درس می‌خواند؟“ پس از آن زمان، مادر دیگر هیچ شانسی برای ملاقات با پدر نداشت تا اینکه 17 ساله شد.

دیگر یتیم نیستیم!

هنگامی که مادر در سال 1960 به 17 سالگی رسید، بسیاری از افراد با دید روحی باز، الهام گرفته و گفتند که عروس رورند مون ظاهر شده است.

در آن روزها اعلام شده بود که پدر تصمیم گرفته است مراسم نامزدی را در اول مارس 1960 برگزار کند. کم کم آن روز نزدیک می‌شد، اما هیچ اعلامی مبنی بر اینکه چه کسی عروس خواهد بود، وجود نداشت. هم خدا و هم پدر برای مراسمی که باید برای پیشبرد مشیت الهی به هر طریقی برگزار می شد، بی‌تاب بودند.

آن روزها خواب دیگری دیدم. در خواب یک ققنوس از آسمان پایین می‌آمد و ققنوس دیگری از زمین بالا می‌رفت، که در میانه آسمان گرد بهم پیوستند. چشمان آن ققنوس که آسمان می‌آمد خیلی شبیه چشمان پدر بود.

یک روز که صبح زود بعد از دوش آب سرد مشغول انجام مراسم پیمان بودم، رؤیایی دیدم که در آن به من گفتند که ققنوس آسمانی نماد پدر و ققنوس زمینی نماد مادر است. من چنان تحت تاثیر قرار گرفته بودم که به رقص درآمدم و فریاد می زدم: «پدر بهشتی، ما دیگر یتیم نیستیم! والدین راستین ما آمده اند، اینطور نیست؟ ما فرزندان والدین راستین شده ایم، اینطور نیست؟ از آن زمان به بعد دیگر این احساس را نداشتم که مادر دختر من است.

از آن زمان، من هر روز افشاگری می کردم. اگرچه اعلام شده بود که مراسم نامزدی پدر در اول مارس برگزار می شود، اما هیچ کس جز من نمی دانست که عروس چه کسی خواهد بود. به همین خاطر، هر جا که بودم به سمت خوابگاه دبیرستان که مادر در آن اقامت داشت، و همینطور هم به سوی پدر تعظیم می‌کردم.

مادر تا 16 سالگی شبیه بچه بود، اما وقتی 17 ساله شد، بالغ تر به نظر می رسید. هر وقت او به مرکز نهضت می آمد، فضا بسیار روشن می شد. به نظر می رسید که پدر بطور ثابت به او خیره می‌شد. با وجود اینکه افراد زیادی آنجا بودند، اما نگاه پدر به او دوخته می‌شد. یک دختر 17 ساله دیگر، اگر کسی اینطوری به او نگاه می کرد خجالت می کشید، اما مادر آرام و نترس بود.

روزی پدر به من گفت: «دخترت را فوراً نزد من بیاور!» سپس پدر با مادر رو در رو ملاقات کردند. در آن جلسه، پدر برای بررسی خصوصیات درونی مادر نه ساعت از مادر سؤالات زیادی پرسید. با تماشای مادری که با جسارت به سوالات پاسخ می داد، از استحکام درونی او شگفت زده شده بودم. سرانجام پدر به او گفت: ”از این به بعد معلم خوبی خواهی داشت“ و به من گفت که بیرون بروم و خانم ”وان بوک چه“ را صدا زد.

به مدت یک ماه تا اول مارس، مادر با خانم ”چه“ زندگی کرد. وقتی دیگر اعضا خانم ”چه“ و زن جوانی را در حال خوردن غذایی که از سفره پدر آمده بود می‌دیدند، به یکدیگر می‌گفتند: “آن دختر کیست؟” برخی از افراد با ایمان عمیق فکر می کردند که او باید یک زن بسیار مهم باشد.

سرانجام مراسم نامزدی در اول مارس 1960 برگزار شد. مراسم عقد دو بار، یک بار ظهر و یک بار شب 16 مارس 1960 برگزار شد. در مراسم عروسی برای اولین بار از نمک مقدس استفاده شد. از آنجا که والدین راستین بر روی زمین به وجود آمده اند، ما می توانیم همه چیز را با نمک مقدس تقدیس کنیم.

سپس یک دوره سه ساله غرامت را پشت سر گذاشتم. برای من یک دوره آزمایش بود. دختر مادر شده و مادر دختر شده بود. هر وقت مغرور می‌شدم، خدا ​​بر من ضربه زد. پدر هم مرا مورد آزمایش قرار می‌داد. حتی وقتی به او سلام می کردم، نه کلمه ای به من می گفت و نه حتی به من نگاه می کرد. به نظرم می‌آمد که همه اعضای نهضت هماهنگ با من به یک شکل رفتار می کردند. مریض شدم، معده درد گرفتم، انگار سرطان گرفته بودم. شیطان مرا در این راه آزمایش کرد. مجبور شدم این دوره سه ساله را تنها با خوردن یک فنجان سوپ برنج در روز بگذرانم.

در گذشته، در طول زندگی با ایمان خود در جستجوی مسیح، دوره ای از رنج و عذاب را تجربه کرده و مصمم بودم که این دوران را با مغرور نشدن، بلکه با سپاسگزاری از این آزمایش های رنج آور تحمل کنم.

دوره هفت ساله رنج

فکر نمی‌کنم برای کسی جز فردی که از جانب خدا ​​فرستاده شده است، ممکن باشد که بتواند موقعیت خود را از وضعیت یک دختر 17 ساله به جایگاه مادر تغییر دهد.

دوره هفت ساله بعد از عروسی در واقع دوره ای با دشواری وصف ناپذیر بود. اما مادر تمام مشکلات را در سکوت تحمل می‌کرد و با تولد دادن به فرزندانش به پیروزی رسید. تا زمانی که ”این جین نیم“ در سال 1965 به دنیا آمد، من همیشه یک خواب می‌دیدم که در آن مادر با موهای نامرتب به سراغم می‌آمد و می‌گفت: ”خیلی خسته هستم. بگذار کنارت استراحت کنم.“

تنها پس از به دنیا آمدن ”هونگ جین نیم“ (پسر دوم والدین راستین) در سال 1966 بود که مادر به خود اجازه داد در مرکز نهضت آرام باشد. قبل از آن سختی های زیادی وجود داشت.

وقتی دوره هفت ساله تمام شد، پدر روز خدا را در 1 ژانویه 1968 اعلام کرد. در آن روز، پدر به مادر برکت داد و در دعای خود با گریه گفت: “پدر بهشتی، لطفا به دختر پیروز خود نگاه کن!”

هدف از 6000 سال دوره بازسازی، جستجوی حوای پیروز و همچنین آدم پیروز بود. پدر هر چقدر هم که بزرگ باشد، نمی تواند بدون یافتن یک زن پیروز واقعاً موفق شود. اگر پدر قبل از 60 سالگی چنین مادر پیروز را پیدا نمی کرد، کاملاً شکست می خورد.

با نگاهی به گذشته، متوجه می‌شوم که یک مسیر تنهایی را دنبال می کردم تا به مادر تولد داده و او را بزرگ کنم. وقتی دوره هفت ساله تمام شد، به من دستور داده شد تا یک زندگی در ملازمت به مادر و فرزندانش را پیش گیرم./