نگاهی به آن دوران براساس سخنان پدر مون

پدر راستین در شانزده سالگی با خدا و عیسی ملاقات کرد و ماموریت ناجی در ظهور دوباره را به ارث برد. او قبل از این، از زمانی که تنها هشت سال داشت توانایی های شگفت انگیزی از خود نشان داده بود و به شدت نگرانی نسبت به موضوعاتی را نیز مطرح می‌کرد.

برادر کوچکتر پدربزرگش، یون گوک مون، یک کشیش مسیحی بود که در نتیجه فعالیت‌های میهن‌پرستانه‌اش رنج زیادی متحمل شد. پدر می‌گفت که از آقای یون گوک مون پرسید: «چرا ملت ما اینقدر ضعیف هستند؟ ما خیلی ناتوانیم و من از اینکه می بینم ملت ما از دست مردم ژاپن رنج می برد ناراحت هستم.»

پدر همراه با سایر بچه‌های هم سن و سال خود در محله اغلب حیوانات کوچکی مانند پرندگان و مارماهی ها را شکار می کرد. فکر می‌کنید که چرا پدر چنین می‌کرد؟ به گفته پدر، به خاطر بچه هایی بود که هم سن و سال پدر بودند. در آن دوره، مردم کره گرسنگی بسیار زیادی را تحمل کرده و چیز زیادی برای خوردن نداشتند. بنابراین بچه های کوچکتر به پدر می گفتند: ” (هیانگ نیم) داداش بزرگ، من می خواهم گوشت بخورم” “من می خواهم یک چیز شیرین بخورم!” آنها چیزی برای خوردن نداشتند، زیرا سربازان ژاپنی همه چیز را از مردم گرفته بودند.

به همین خاطر، پدر تصمیم گرفت که این امکان را برای بچه ها در اطرافش فراهم کند که گوشت بخورند. برای انجام این امر، او سوراخ هایی در زمین حفر کرده، از شاخه های درختان برای ساختن تله استفاده میکرد. سپس با کف زدن و سوت زدن سعی میکرد توجه حیوانات را جلب کند. سپس انواع پرندگان از آسمان در سوراخ ها فرو رفته و در دام گرفتار می شدند. او پرندگان زیادی را با چنین تله‌هایی شکار کرده و بچه‌ها تا دلشان می‌خواست گوشت پرنده پخته شده  می‌خوردند.

لبهای بچه‌ها اغلب پس از خوردن گوشت سوخته پرنده سیاه می شد و دیدن شادی آنها برای پدر بسیار لذتبخش بود. هنوز چند پرنده از شکار باقی می‌ماند و پدر آنها را داخل کمربند لباسش آویزان می‌کرد و پرندگان به شکم پدر نوک می زدند و حتی گاهی مدفوع می کردند. در در حالیکه پرندگان به بدنش نوک می زدند به محله‌ای دیگر می‌رفت تا آن پرندگان را نزد دیگرانی که گرسنه بودند ببرد. و برای آنها کباب کند.

یکی از پسرعموهای کوچکتر پدر، بنام یونگ کی مون، یکی از کودکانی بود که پدر از این طریق تغذیه میکرد. یونگ کی مون نیز سعی می‌کرد همانند پدر با کف زدن و سوت زدن پرنده شکار کند. اما هر قدر هم که تلاش می کرد، نمیتوانست حتی یک پرنده را به دام بیاندازد. پدر به دلیل برخورداری از توانایی های روحی قادر به صید ماهی و شکار پرندگان بود.

پدر از دوران کودکی‌اش واقعاً برای خاطر دیگران زندگی می کرد. بعدها که زمین های زیادی در آمریکای جنوبی خریداری شده بود، پدر می‌گفت «آیا می‌دانید چرا در دوران کودکی سعی می‌کردم به دوستانم غذا داده و تا آنجا که ممکن است آنها را سیراب کنم؟ چون درست مثل خدا قرار نیست مسیح اجازه دهد که انسان ها از گرسنگی رنج ببرند.» برای خدا و نجات دهنده، مشاهده مردم گرسنه سخت ترین وضعیت است. به همین دلیل است که خدا پدر را از دوران کودکی تربیت کرد تا به بچه های گرسنه در اطرافش غذا بدهد.

پدر شش بار به زندان افتاد، ولی به اعضا می گفت که در بین انواع مختلف غم، سخت ترین آن، غم و اندوه ناشی از “گرسنگی” است. به همین دلیل پدر می‌اندیشید که ”من نباید بگذارم مردم از گرسنگی بمیرند. من باید مشکل گرسنگی مردم را حل کنم.“ پدر همیشه فکر می کرد “من باید مشکل گرسنگی جهان را حل کنم!”

زمینی که پدر در برزیل خریداری کرده بود به قدری سرشار از نور خورشید و آب است که مردم بطور عمومی می توانند سه بار در سال بذر کاشته و غلات درو کنند. به عبارت دیگر، برداشت برنج سه بار در سال امکان پذیر است. پدر گفت: «ما باید از زمین‌های کشاورزی در برزیل برای کشت برنج و غلات استفاده کنیم و به مردم کره شمالی یا هر کسی در جهان که از گرسنگی رنج می‌برد بگوییم که به آنجا بیاید. می توان به آنها زمین داد تا کشاورزی کنند و شکمشان را سیر کنند.» سپس پدر می گفت که خدا او را از کودکی در چنین مواردی تربیت کرده است. پدر حتی قبل از اینکه از آن آگاه باشد، چنین مسیر مسیحائی را طی کرده بود.

پدر در سن 16 سالگی در حین دعا بر روی کوه میودو عیسی را ملاقات کرد. والدین پدر راستین در اصل دارای پیشینه کنفوسیوس بودند. آنها در نتیجه راهنمایی‌های یون گوک مون، وطن پرست و آزادیخواه، به مسیحیت گرویدند. در این مسیر، پدر با کشف خدا و عیسی، دعاهای شدید  بسیار خالصانه‌ای را آغاز کرد.

فکر می‌کنید که پدر آن روزها پدر در مورد چه چیزهائی دعا میکرد؟ پدر میگفت: ”خدایا، آیا شما واقعا وجود دارید؟ اگر وجود دارید، چرا ملت ما باید چنین رنج عظیمی را تحمل کند؟ ما از این همه درد رنج می‌بریم. راه حل اساسی (برای آزادی مردم) چیست؟“ او با شدت و جدیت در مورد چنین مسائلی دعا می کرد.

در آن روز عیسی ظاهر شد و به پدر گفت: آمدم تا هر آنچه تو می‌خواهی به انجام برسانیم، اما من در گذشته نتوانستم آن را به پایان برسانم. به همین دلیل است که اکنون باید این کار را با تو انجام دهم.» پدر وقتی صدای عیسی را شنید که می گفت «بیا این کار را با هم انجام دهیم» چنان شگفت زده شده بود که نتوانست بلافاصله پاسخ مثبت بدهد!

پدر از مشاهده روحی سرور رنجور بسیار شگفت زده شده بود. او گفت، آنچه عیسی از من می‌خواست انجام دهم، مانند سوزون نخ کردن پا در هوا است.

فکر می‌کنید که چرا یک پسر شانزده ساله به سوزن و نخ فکر می‌کرد؟ …پدر خواهران زیادی داشت. در آن زمان زنان مجبور بودند روزها به کشاورزی بروند، و بعد از بازگشت به خانه، شب ها خیاطی کنند. برای دوخت ابتدا باید سوزن را نخ می‌کردند و پدر باید خواهرانش را دیده باشد که تلاش داشتند در نور ضعیف چراغ‌های نفتی، سوزن نخ کنند. احتمالا شما هم می توانید دشواری آن را تصور کنید.

آن روزها هیچ الیاف مصنوعی یا چراغ برق وجود نداشت و ما حتی نمی‌توانستیم تصور کنیم چه مقدار پنبه هست که باید به نخ تبدیل شده و بعد مورد استفاده قرار گیرد. خواهرانش حتماً شب‌ها تا دیروقت کار می‌کردند. پدر باید خواهرانش را در حال نخ کردن سوزن دیده و فکر می کرد که این کار بسیار دشوار است. نخ کردن سوزن حتی در زیر نور زیاد نیز دشوار است، و در نتیجه غیرقابل تصور است که در حالی که در هوا آویزان هستید سوزن نخ کنید. او احتمالاً نمی‌توانست فوراً به عیسی پاسخ مثبت دهد، زیرا فکر می‌کرد که این کار بسان پا در هوا سوزن نخ کردن، امری نشدنی یا بسیار دشوار است.

به هر حال، پدر پس از رد درخواست صمیمانه عیسی با گفتن «نمی‌توانم»، فکر کرد: «اگر بخواهم زندگی‌ام را آن‌طور که می‌خواهم زندگی کنم، بهتر از هرکسی می‌توانم زندگی کنم.» اما سؤالی به ذهنش خطور کرد: ”در پایان زندگی من چه چیزی باقی خواهد ماند؟“ و متوجه شد که در حقیقت چیزی باقی نخواهد ماند. او به این فکر کرد که شاید در راهی که عیسی از او خواسته بود گام بردارد.

دوباره فکر کرد: “چطور کسی مثل من می تواند این کار را انجام دهد؟ “من چکار باید انجام دهم؟” او به موانع زیادی فکر می کرد، به کوه هایی از موانع، که باید بر آنها غلبه می کرد، و همچنین به تمام رنج هایی که باید متحمل می شد.

وقتی به زادگاه پدر، در جانگجو، پیونگ-آن بوک دو بروید، می بینید که خانه دوران کودکی پدر، رو به یک مزرعه و پشت آن کوهی بنام میودو قرار دارد. پدر با دریافت الهام اغلب  برای دعای خالصانه به بالای آن کوه می رفت. پدر گفت: یک روز خدا در برابر او ظاهر شد. درواقع خدا به عنوان ماهیتی رقت انگیز ظاهر شد و با صدای گریان به پدر التماس کرد که پدر، به عنوان فرزند مورد علاقه‌اش، باید مأموریت ناتمام مانده عیسی را به عهده بگیرد، زیرا هیچ کس دیگری بر روی زمین وجود نداشت که توانائی انجام این کار را داشته باشد.

پدر گفت که قلب اندوهگین و صدای غمبار خدا در اعماق استخوان هایش بطور عمیقی نفوذ کرده بود. پدر فکر میکرد: ”مسیحیت به من آموخته که خدا خدای جلال، خدای تقدس و خدای داوری است، و من تا این لحظه چنین باوری داشتم، اما اکنون که او را از نزدیک احساس می کنم، او ماهیتی غمگین و وجودی مملو از درد است.“ پدر می‌گفت که پس از این تجربه، اغلب با دیدن مردان مسن در خیابان که در حال گدایی هستند، اشک می‌ریخت، زیرا آنها یادآور چهره رقت‌انگیز خدا برای او بودند.

پدر دعا کرد: «خدایا، آیا واقعاً آنجا هستید؟ اگر واقعا اعماق آغوش شما را لمس نکرده بودم‌، نمی‌توانستم این وظیفه را بر عهده بگیرم. اگر واقعا وجود دارید، باید کنارم بمانید و با من زندگی کنید تا بتوانم همیشه شما را حس کنم.» پدر پرسید: “خدایا، اصول و قوانین جهان چیست؟” این اولین سوال او از خدا بود.

او از خدا پرسید: منشأ جهان چیست و رابطه اصیل بین خدا و انسان چیست؟ خدا پاسخ داد: ”من خدا، والدین بشریت هستم و شما انسانها فرزندان من هستید. رابطه ما رابطه والدین و فرزند است.“ خدا ادامه داد و گفت: ”هیچ رابطه ای اساسی تر از رابطه والدین و فرزند نیست. با این حال، چیزی که مرا بیش از همه ناراحت می کند این واقعیت است که هرگز نتوانستم به عنوان والدین با انسانها ارتباط برقرار کنم. دشمن من همه فرزندانم را گرفته است و من هنوز با اشک به دنبال فرزندان دلبندم می گردم.“

پدر عمیقاً دریافت که خدا در موقعیت بزرگترین رنج دیده و در تنهاترین جایگاه قرار دارد. پدر با درک این نکته که «مصائب بشریت پایان نخواهد یافت مگر اینکه قلب رنج‌دیده خدای والدین ما تسکین یابد»، پاسخ داد: آیا واقعاً اینطوری است؟ در این صورت من این کار را انجام خواهم داد!

خدا دوباره با پدر صحبت کرد و گفت: ”بله، تو باید این کار را انجام دهی. تو از رنج مردم کره آگاه و ناراحت هستی، اما مردم رنج دیده در سراسر جهان هستند. تو باید همه مردم دنیا را نجات داده و به من برگردانی.“ آنگاه پدر درخواست خدا و عیسی را پذیرفت.

پدر در زندگی‌اش و مخصوصا در دورانی که به زندان افتاده بود، چگونه درد و رنجهای بزرگ را تحمل می‌کرد؟ چگونه می توانست خون استفراغ کردن را تحمل کند؟ او چگونه می‌توانست بعد از شکنجه‌های بسیار دوباره و دوباره روی پا خود بایستد، حتی در شرایطی که روی پا ایستادن غیرممکن بود؟ پدر می گفت، چون او می‌دانست که «بشریت هرگز خدای رقت‌انگیز که دردی غیرقابل توصیف را متحمل شده است، نشناخته است، من باید ابتدا خدا را از چنین دردی رهایی بخشیده و دل غمگینش را آزاد کنم. اگر خدا را از درد رها نکرده و به او آرامش ندهم، چه کسی چنین خواهد کرد؟ اگر نتوانیم خدا را از درد رهایی بخشیده و دل او را تسکین دهیم، هرگز مردم از درد رهایی نمی‌یابند و اندوهی که در دلها جولان می‌دهند برطرف نخواهد شد.

بشریت همیشه خدا را به عنوان خدای جلال شناخته است، اما برای اولین بار در تاریخ بشریت، پدر این حقیقت را کشف و آشکار کرد که خدا خدای رقت انگیز، خدا، خدای درد و رنج است.

….

پدر یک بار درباره رویایش گفت: می‌خواهم وقتی به دنیای روح می‌روم، یک آخرین صحنه را به خدا نشان دهم. من می خواهم به خدا مردمی را نشان دهم که می گویند: ”اوه! پدر بهشتی ما، ما هرگز نمی دانستیم که شما والدین ما هستید. ما انسانها بین نژادهای زیادی تقسیم شده‌ایم که از هم متنفریم، با هم جنگیده و یکدیگر را کشته‌ایم، اما اکنون فهمیده‌ایم که برادر و خواهر یکدیگر هستیم. ما از یک خدا آمده ایم، بنابراین دیگر نمی‌خواهیم بجنگیم. در عوض، همدیگر را دوست خواهیم داشت و در حین ملازمت به شما به عنوان والدین خود، به هم کمک خواهیم کرد.“ می‌خواهم به خدا نشان دهم که این افراد در حال گریه با آغوشی باز به سوی خدا آمده و می‌گویند، ما اشتباه کردیم! ما چنین کردیم چون نادان بودیم.

من باید بتوانم چنین چیزهایی را به خدا نشان داده و بگویم: پدر، رسالت به ارمغان آوردن دنیای صلح که به من سپرده بودی انجام شد. پسران و دخترانی که به تو خیانت کرده و به تو پشت کرده بودند، اکنون بازگشته‌اند. تنها در این صورت است که می‌توانم با لبخندی بر لب، چشمانم را ببندم!