نگرش و طرز تلقی پدر در پیشکش جانگ سانگ
پدر در طول جنگ کره از کره شمالی فرار کرد و به جنوب به شهر بوسان رفت. او در بوسان برای یک شروع تازه مصیبت های زیادی را پشت سر گذاشت و بعدها به شهر تهگوو نقل مکان کرد.
تهگوو شهری با ایمان بود که تقریباً با پیونگ یانگ در کره شمالی قابل مقایسه بود. پدر با چند تن از شاگردانش به آنجا رفت تا زمینه برای ویتنس کردن مسیحیان را بوجود آورد. بسیاری از مردم با دریافت الهام شروع به پیروی از پدر کردند.
پدر خانم کانگ را در بوسان ویتنس کرد و بعد از مدتی او را برای فعالیت ویتنسینگ به تهگوو فرستاد. او قبلا یک مبلغ مسیحی بود که از حوزه علمیه کره فارغ التحصیل شده بود. او به شهر تهگوو رفت و بسیاری از زنان مسن مسیحی از طریق او ایمان آورده بودند. البته او به خاطر فعالیتهایش مورد آزار و اذیت زیادی قرار گرفت. پسران یا دامادهای آن اعضای مسن غالباً کشیش یا از افراد با مناصب بالا در کلیساهای خود بودند. به همین دلیل، اعضای مسن به دلیل قرار گرفتن در چنین وضعیتی مورد آزار و اذیت زیادی قرار گرفتند.
یکی از اعضای مسن که با پشتکار بسیاری به نهضت پیوسته بود، در یک خانه دو طبقه زندگی می کرد. متاسفانه پسر و عروسش او را در طبقه دوم خانه حبس کرده بودند زیرا میخواستند مانع ملاقات او با پدر مون شوند. آنها یک سطل به او داده بودند تا از آن به عنوان توالت استفاده کند و در طول روز هم غذایش را به طبقه بالا میفرستادند. پدر مدام به ملاقات او می رفت، زیرا دلش برای او تنگ میشد. پدر هیچ قولی به او نمیداد مبنی بر اینکه هر وقت او به بیرون نگاه کند او بیرون از پنجره باشد، اما گاهی اوقات در گوشه خیابان پنهان می شد تا وقتی از پنجره به بیرون نگاه می کند نگاهی به او بیندازد.
به واسطه چنین رابطه قلبی با اعضای قدیمی، وقتی پدر توسط پلیس دستگیر شده و به کلانتری می رفت، مادربزرگ ها همه با هم به محل حبس پدر می رفتند و در آن محل برای آزادی پدر بشدت گریه می کردند. در آن دوره پدر بارها در یک ماه نقل مکان کرد. او گاهی تقریباً بیست و سه، بیست و چهار بار در ماه، تقریباً روزانه جابجا میشد. زمانی که او به دنبال مکانی برای سکونت میگشت، همیشه مکانی را انتخاب میکرد که درب پشتی داشته باشد تا در صورت ظاهر شدن ناگهانی پلیس، بتواند از خانه بیرون برود. مادربزرگها حتی در چنین اوضاع دشوار همچنان از پدر پیروی میکردند، به همین خاطر، پدر به این مادربزرگهای شهر تهگوو لقب «دوستان رنج من» داده بود.
سرانجام پدر به شهر سئول آمد. پدر برای بازسازی و ویتنس کردن دانشجویان دانشگاه ایوا و دانشگاه یانسه که هر دو توسط مسیحیان تأسیس شده بودند، به سئول آمد تا آنها را به عنوان رهبران آینده آموزش داده تربیت کند. پدر با چنین امید بزرگی به سئول آمده بود.
در آن دوران، مادربزرگها سالی یک یا دو بار برای دیدن پدر به سئول می آمدند. در میان آنها یک عضو به نام خانم بنگ بود که کمرش قوز کرده بود. حتی چنین مادربزرگهای مسنی، که بسیاری از آنها بالای 80 سال سن داشتند، به دلیل اشتیاق بسیارشان برای دیدن پدر به سئول میآمدند، اما برای خرید بلیط برای سفر به سئول به زمان زیادی نیاز داشتند. چون پسرها و عروس هایشان به آنها پول نمی دادند. آنها نمیخواستند به مادربزرگها پولی بدهند، زیرا نمیخواستند مادربزرگها پول را به نهضت هماهنگ بدهند.
در هر صورت، مادربزرگ ها برای خرید بلیط قطار به سئول و خرید چند بسته آب نبات ذره ذره از کمک هزینه زندگیشان پول کنار گذاشته تا سرانجام بتوانند به آرزوشان برسند. نهضت هماهنگ در آن دوران با مشکلات اقتصادی بسیار زیادی روبرو بود، به همین خاطر، حتی چند بسته آب نبات، برای اعضا خوراکی فوقالعادهای بود. مادربزرگها متواضعانه یک بسته آب نبات به پدر و یک بسته آب نبات هم به مسئول نهضت هماهنگ و اعضا در آنجا میدادند.
با این حال، در آن زمان اعضای بسیاری از وضعیت نهضت خبر نداشته و بطور کلی غفلت می کردند. یکبار یک تماس تلفنی داشتیم مبنی بر اینکه مادربزرگها از شهر تهگوو برای دیدن پدر آمدهاند. پدر در اتاق نشیمن در دفتر مرکزی با چند تن از اعضا در مورد آنها و اینکه چند دقیقه دیگر خواهند رسید صحبت کرد. در عین حال، پدر با هیجان بسیار منتظر آنها بود. او میگفت: «فلانی هم میآید، مادر فلانی هم میآید؟ اوه فلانی هم میآید؟ … درست است؟… و سعی می کرد نام مادربزرگ ها را قبل از رسیدن آنها به خود یادآوری کند. پدر براستی مشتاق دیدن آنها بود.
پدر رو کرد به تعدادی از جوانان و گفت که به ایستگاه قطار سئول بروند و مادربزرگ ها را تا دفتر مرکزی نهضت همراهی کنند. پدر آرام در اتاق نشیمن نشسته و منتظر آمدن مادربزرگها بود. مادربزرگ ها به محض اینکه می آمدند، به داخل اتاقک چوبی رفته و شروع به گریه می کردند. دلهای مشتاق آنها برای پدر به طور اتوماتیک باز و صورتهایشان پر از اشک میشد و با ”کیانگبه“ به پدر، بر روی زمین میافتادند.
از طرف دیگر، پدر در عین اینکه مشتاقانه منتظر آمدن مادربزرگها بود، اما وقتی آنها آمده و با گریه ”کیانگبه“ میکردند، رویش را برگردانده و به پهلو مینشست. درواقع سعی میکرد تا به ”کیونگبه“ آنها پاسخ نداده و خیلی سرد رفتار میکرد. او حتی ورود آنها را بروی خود نمیآورد.
پدر سی و شش ساله بود و مادربزرگ ها دو برابر او سن داشتند، اعضای جوان با خوشحالی از مادربزرگ ها استقبال می کردند، و میگفتند “اوه، خوش آمدید، خوش آمدید!” ولی پدر برای مدتی ساکت مینشست در حالیکه مادربزرگهای تهگوو با صدای بلند گریه میکردند. یکی از اعضای جوان میگفت که نمی توانست آن وضعیت را درک کند. اینکه چرا پدر با اینکه مشتاق دیدن آنها بود، بسردی با آنها رفتار میکرد؟
پدر بعدها یک روز درباره رفتارش در آن روز توضیح داد و گفت که وقتی مادربزرگ های تهگوو می آیند قلبش پر از اشک می شود زیرا خیلی آرزو داشته و دارد که آنها را ببیند. چون او نه تنها تمام دوران سختی را که با آن مادربزرگ ها گذرانده بود به یاد می آورد، بلکه به خاطر داشت که در زمان هایی که عاجزانه برای نجات شهر تهگو تلاش می کرد این مادربزرگ ها چگونه تکیه گاه او بودند.
با این حال، مادربزرگها برای اینکه بتوانند به مرکز چانگ پادونگ در شهر سئول بیایند، در طی یکسال دعا و جانگ سانگ بسیاری برای خرید بلیط برپا میکردند، و پدر از دریافت ”کیانگبه“ آنها میترسید. پدر میگفت که او معمولاً ”کیانگبه“ اعضا را دریافت نموده و آن را به خدا تقدیم میکند، اما در آن زمان، او میخواست که خدا مستقیماً ”کیانگبه“ دخترانش را دریافت کند. زمانیکه مادربزرگهای تهگوو به دفتر مرکزی آمده بودند، پدر هرگز در این مورد به کسی توضیح نداد، به همین خاطر درک رفتار پدر در آن روز برای اعضای جوان سخت بود.
در آن روزها اعضا اغلب پدررا در حالی که مانند سنگ یخ زده روی زمین نشسته بود و سرش را کمی به پهلو چرخانده بود میدیدند. وقتی پدر به آمریکا میرفت از خوشحالی می رقصید. وقتی به پدر درباره فعالیتهای ویتنسینگ گزارش میدادند، پدر میگفت: «صرف نظر از میزان نتایج فعالیتهای شما، من هنوز قلبی مملو از توبه دارم، زیرا احساس میکنم که هنوز نتوانستهایم نتیجه کامل و مورد نظر خدا را کسب کنیم، نتیجهای که بتواند انتظارات خدا را برآورده کند. آنگاه پدر سرش را پایین انداخته و به جای تعریف کردن از فردی که گزارش داده بود، میگفت: سپاس از خدا به خاطر کارهای انجام شده! اعضائی که بارها شاهد چنین صحنههایی بودند، میگفتند که درک میکنند که پدر چقدر خدا را دوست میدارد.
پدر به روی زمین آمد و با تحمل درد و رنج بسیار، نتایج زیادی به ارمغان آورده است. خدا همیشه با پدر بوده است، اما او چنان مرد فروتنی بود که احساس میکرد برای دریافت احترام و اعتماد و بازگرداندن آن به خدا بسیار ناکافی است.
حتی یک بار پدر گفت: «…شما موجودات روحی هستید، اگر من سعی در دریافت تمامی عشق و جلال داشته باشم، شما از من پیروی نخواهید کرد.» او همچنین گفت: “…من هرگز از اینکه در تلاشم تا بیشتر از شما خدا را دوست داشته و با ”شیم جانگ“ او متحد شود، دست بر نمی دارم. به این دلیل شما احساس می کنید ”اوه، اگر از این استاد پیروی کنم قطعاً می توانم به خدا نزدیکتر باشم.“ به همین دلیل است که شما مرا دوست دارید زیرا احساس می کنید که می توانید از طریق من به سوی خدا بروید، اگر من یک رهبر خودمحور بودم، از من خسته شده و روی برمیگردانیدید…
آیا ما نباید شبیه والدینمان شویم؟