شانزدهم اوت 2019 – به مناسبت هفتمین سالگرد عروج مقدس پدر راستین به دنیای روح

پدر عزیز و دوست داشتنی

چقدر دلمان برای شما تنگ شده است.

پدر شما همیشه با ما همراه هستید. اکنون هفت سال از عروج مقدس شما به حوزه بهشتی میگذرد. هیچ جایی از بهشت و زمین نیست که ازعرق و اشک شما دست نخورده مانده بوده و لمس نشده باشد. مخصوصا امروز آرزوی دیدار با شما را داریم.

پدر، یک سال قبل از عروج شما به دنیای روح، با وجود اینکه شما بیش از 90 سال سن داشتید ولی هشت بار به ایالات متحده آمریکا سفر کردید. شما  خود را بطور کامل به خاطر جهان و بشریت وقف کرده و از سلامت خود مراقبت نکردید. شما به من گفتید: ”مادر وقتی که ما این ماموریت را به انجام رساندیم چند کار کوچک دیگر نیز هست که باید انجام دهیم، پس از آن میتوانیم استراحت کوتاهی داشته باشیم.“ ولی این امر تا زمانی که شما در روی زمین بودید هرگز به واقعیت در نیامد. شما شب و روز را بسختی کار کردید. از آنجایی که من زندگی خود را در خدمت به شما گذاشته بودم، من نیز هر شب بیش از 3 ساعت در طول زندگیم نخوابیدم.

در طی تابستان داغ و طاقت فرسای سال 2012، شما برای آخرین بار در بیمارستان بستری شدید ولی حتی در آن زمان نیز کسانی را که به شما توصیه میکردند در بیمارستان بمانید مورد مواخذه قرار داده و می‌گفتید: ”هنوز کارهای زیادی برای انجام دادن باقی مانده است. چرا ما باید زمان زیادی را در بیمارستان سپری کنیم.“ پس از آن پافشاری کردید تا به قصر اصیل برگردید. بعد از آن فرمودید تا میز غذایی را برای من و شما آماده کنند بطوری که جایگاه من در برابر شما قرار داشته باشد. با شنیدن این گفته ها اعضاء بسیار گیج شده بودند، چون شما همیشه در هنگام صرف غذا در کنار من می نشستید.

اگرچه میز غذا آماده شده بود ولی شما حتی یکبار هم قاشق خود را برای خوردن غذا بلند نکردید. در عوض تنها کاری که انجام دادید این بود که به چهره من خیره شدید. پدر من فکر میکنم که شما داشتید چهره من را با اشتیاق زیاد در قلب خود حکاکی می کردید. من لبخند زده و و بر روی قاشق برنج شما مقداری سبزی و دیگر مخلفات و به دست شما دادم. پس از آن این من بودم که شروع کردم به خیره شدن به چهره شما، من نیز میخواستم چهره شما را در قلبم حکاکی کنم.

روزی در پرتو نور خورشید بسیار داغ، شما با یک مخزن اکسیژن که به بلندای قد یک انسان بود در نزدیک دریاچه منطقه چانگ پیانگ به بازدید از مدرسه و دبیرستان بین‌المللی چانگشیم رفتید. پس از بازگشت به قصر اصیل، دعایی را ارائه دادید: ”والدین بهشتی لطفا برکات خودت را جاری کن و استدعا میکنم تا به من اجازه بدهید که ماموریتم را به اتمام برسانم.“ سپس درخواست کردید تا ضبط صوتی بیاورند. شما آخرین دعای خود را به همراهی من به انجام رسانیده و گفتید: ”من ماموریت مشیت بازسازی را به انجام رسانیدم.“ سپس گفتید: “مادر از تو متشکرم، مادر مراقب همه چیز باش.”

با وجود اینکه شما در وضعیت دشواری قرار داشتید، ولی مدام میگفتید: “من خیلی متاسفم و بسیار قدردانم.” من دست شما را محکم تر گرفتم و با نگاه به شما با صدای آرامش بخشی، به شما اطمینان داده و شما را آرام کرده و گفتم ”نگران هیچ چیزی نباشید“.

شما پس از آن به آغوش والدین بهشتی بازگشتید و بدن جسمی شما در بن یانگ وان (آرامگاه پدر) در پای کوه چان سانگ قرار گرفت. پدر، من بدنبال عروج مقدس شما هر روز صبح به بن یانگ وون می‌رفتم.

برای من بهانه و دلایل بسیاری وجود داشتند تا استراحت کرده و به دیدار شما نیایم. ولی چه در زمستان سرد با وجود بارش برف سنگین و چه در پاییز با وجود بارش بارانهای بسیار، هر روز به مدت 40 روز در ساعات اولیه صبح به بن یانگ وان می‌آمدم و برای شما صبحانه و شام می‌آوردم. وقتی دلم برای شما تنگ میشد، با شما صحبت می‌کردم و از طریق این گفتگوها، افکار شما به افکار من و افکار من به افکار شما تبدیل میشد.

چه در غروب خورشید، یا وزش باد، یا در رعد و برق و صدای وحشتناکش و یا زمانیکه برف زمین را پر کرده بود، من به مدت 1095روز بعد از عروج شما، به یاد شما اشک ریخته و وجود خود را فدا کردم. من همچنین مسافت 5600 کیلومتری از لاس وگاس تا نیویورک در ایالات متحده آمریکا را که شما در سال 1970 طی کرده بودید را بیاد شما طی کرده و از 12 کوهی که با هم در آلپ بالا رفته بودیم، صعود کردم. پس از آن بود که تصمیم گرفتم به قولی که به شما داده بودم عمل کنم و آن برگرداندن روحیه اولیه نهضت به اعضاء و احیاء کردن کانون خانواده با روح و حقیقت بود.

سپس در سومین سالگرد عروج مقدس شما به دنیای روح، از شما خواستم که آزادانه به بن یانگ وان ابدی رفته و در آنجا در ملازمت به والدین بهشتی که تا به این زمان تنها بودند، به او آرامش داده و از تمامی رنجها‌ رهایش سازید. سپس برای خاطر شما و والدین بهشتی، تصمیم گرفتم تا بازسازی ملی لااقل هفت کشور را تا سال 2020 به انجام برسانم.

من با تمامی وجودم از شرق به غرب، از جنوب به شمال در تلاش و تکاپو بودم. به دنبال این بودم تا دنیا را در آغوش بگیرم. دهانم درد میکرد، پاهایم متورم شده بود… بسختی میتوانستم روی پاهایم بایستم، ولی هنوز نمیتوانستم استراحت کنم. دلیلش این بود که هر چقدر هم که انجام خواست خدا دشوار باشد، من مجبور بودم قولی را که به شما داده بودم، حفظ کرده و همه چیز را در طی زندگی زمینی‌ام به نتیجه برسانم. من هر روز زندگی‌ام را با این قول و این عزم که من این کار را بدون شکست انجام خواهم داد، زندگی کردم. و برای انجام چنین چیزی نمیبایست تغییر کنم. هر بار که مشتاقانه دلم برای شما تنگ میشد، برای مصاحبت به ماه نگاه ‌کرده و صحبت کرده و قولی را که در کنار پیکر مقدس شما عنوان کرده بودم، به خود یادآوری میکردم ”من با استواری چان ایل گوگ را تا زمان مرگم به واقعیت درخواهم آورد.“ و در یک چنین زندگی، هفت سال از زمان عروج مقدس شما سپری شده است.

پدر شما اطلاع دارید، اینطور نیست؟ بدنبال عروج شما، چنان شکه شده و احساس میکردم که نمیتوانستم حرفی بزنم و در جایگاهی تک و تنها قرار گرفته بودم. قلبا احساس می کردم در بیابانی وسیع، در طوفان شن قرار گرفته‌ و در حالی که قادر به بازکردن چشمانم نبودم باید در بین آن شن و ماسه‌ها سوزنی را پیدا میکردم.  با این همه من آن را پیدا کردم. من می‌بایست آن را پیدا می‌کردم.

عزم راسخ من برای بازسازی مطلق هفت کشور تا سال 2020، همینطور عزم من برای ثبت‌نام تمامی خانواده های برکت گرفته در چان بو به عنوان ناجیان قبیله‌ای، اینها همه هدایای من به شما پدر عزیز و دوست داشتنی است. من دعا می‌کنم که این هدایا و زندگی پسر خلف شما در برابر والدین بهشتی، بتواند پرتو امید را در سرتاسر جهان به درخشش درآورد.

پدر، دوستت دارم.

پدر، دوستت دارم.