تدریس 26: خانواده ابراهیم قسمت سوم: ابراهیم، اسحق و یعقوب
در بخش قبلی به قلب و احساس ابراهیم و اسحق در همراهی با خدا پی بردیم و هزینهای که آنها پرداختند تا دنیا و تمامی خانوادههای بشری را نجات بدهند. تاریخ بشری نشان میدهد که خدا همواره برنامهای دارد و اینکه عشق و یگانگی با خدا در هر سطحی و در جا و مکانی که باشد نه به مرگ بلکه همیشه به زندگی ختم خواهد شد.
اجازه دهید تا در اینجا قسمت سوم و یا بخش پایانی زندگی ابراهیم و فرزندانش را مورد بررسی قرار دهیم.
خدا اسحق را هدایت کرد تا با زنی مخصوص به نام ربکا ازدواج کند. درواقع ابراهیم روزی یکی از خدمتکارانش را صدا میکند و به او میگوید که به حران به محل زندگی بستگانش برود و در آنجا دختری را بعنوان همسر پسرش اسحق بیاید. او خیلی خیلی تاکید کرد که آن زن نه از میان زنان کنعان، بلکه باید از میان بستگان خود او باشد.
آن خدمتکار به حران رفت و با هدایتهای دنیای روح دختری بنام ربکا را پیدا کرد و بعد از اینکه با خانواده او صحبت کرد، او را با خود به کنعان میآورد که در آنجا با اسحق ازدواج میکند.
ربکا باردار شد و به یک دوقلو تولد داد که آنها را به ترتیب عیسو و یعقوب نام نهادند. برای تاسیس پایۀ ایمان، یعقوب و عیسو میبایست در جایگاه تقسیم شدۀ هابیل و قابیل قرار گرفته و در چنین جایگاهی شرط غرامت برای از بین بردن طبیعت سقوط کرده را برپا کرده و به این ترتیب پایۀ واقعیت را بنا کنند.
لازم به توضیح است که اگر ابراهیم در پیشکشهای سمبولیکی موفق شده بود، آنگاه دو پسر او یعنی اسحق و اسماعیل به ترتیب در جایگاه هابیل و قابیل قرار گرفته و میبایست پایۀ واقعیت را تاسیس میکردند. اما به خاطر شکست ابراهیم در تقسیم کبوتر و قمری و در نتیجه از دست رفتن تمامی آن شرط، در گام بعدی او پسرش اسحق را قربانی کرد. با موفقیت در انجام این امر، ماموریت ابراهیم به پسرش اسحق محول شد و در نتیجه از یک طرف اسماعیل از امور مشیتی در این خانواده کنار گذاشته شد و از طرف دیگر با پیروزی اسحق، دو پسر اسحق در جایگاه هابیل و قابیل برای ادامۀ مشیت الهی قرار گرفتند. تعمق در این مسئله و درک آن در ارتباط با مخصوصا رابطۀ اسماعیل و اسحق و بازماندگان این دو که امروز در قالب یهود، مسیحیت از یک طرف و دنیای اسلام از طرف دیگر بسیار اهمیت دارد.
عیسو و یعقوب مثل قابیل و هابیل در خانوادۀ آدم و سام و هام در خانوادۀ نوح بودند. به همین خاطر آنها با چالشی خاص برای غلبه بر نفرت و کینه و کسب پیروزی در عشق روبرو شدند.
اسحق شصت ساله بود که همسرش ربکا دوقلو باردار شد و آن دو در رحم مادر میجنگیدند. وقتیکه آنها هنوز در درون رحم مادر بودند، خدا گفت که یعقوب را دوست داشته و از عیسو متنفر است. این پیام خدا اشاره به این است که خدا از همان آغاز شکلگیری نطفهها، آنها را به دو اردوگاه قابیل و هابیل تقسیم کرد که در آن بزرگتر در ارتباط با پلیدی یا شیطان و کوچکتر در ارتباط با خوبی یا خدا قرار گرفتند.
بدنبال تولد دوقلوها، نخست زاده، رنگ پوستش کمی به قرمزی میزد و بدنی پر مو داشت، که به همین خاطر او را عیسو نام نهادند. پسر دوم در زمان تولد در حین خروج از رحم مادر، مچ پای برادرش را در دست گرفته بود، که به این خاطر او را یعقوب نام نهادند. این موضوع اشاره به این دارد که یعقوب که در مقام هابیل بود میخواست اول بدنیا آمده و به این ترتیب جایگاه هابیل و قابیل را عوض کند.
بهرحال پسرها بزرگ شدند و کم کم عیسو یک شکارچی ماهر شد و مردی بود که برو بیا بسیاری داشت. اما در مقابل یعقوب بیشتر به کار کشاورزی و دامداری روی آورده بود و بیشتر ترجیح میداد در درون خیمه ها و در اطراف آن گشت و گذار داشته باشد. اسحق که برو بیا داشت و بیشتر بیرونی بود عیسو را دوست میداشت و ربکا یعقوب را بیشتر دوست میداشت.
یکبار یعقوب از کار روزانه فارغ شده و در حال آشپزی بود. او دست پخت خوبی داشت و سوپ شوربای خوبی درست میکرد. عیسو در همان لحظه خسته و کوفته و گرسنه از شکار برگشته و متوجه بوی خوب غذا شد و به همین خاطر به سراغ یعقوب رفت و از او درخواست غذا کرد. یعقوب گفت تنها زمانی به او غذا خواهد داد که در ازایش حق نخست زادگی را از او دریافت کند. عیسو بلافاصله پاسخ داد که هیچ موردی ندارد، نخست زادگی من مال تو باشد. او نخست زادگی را بسیار کم ارزشتر از یک کاسه شوربا دید و براحتی از آن گذشت. این موضوع در کتاب مقدس عنوان شد که عیسو حق نخست زادگی را حقیر شمرد.
یعقوب که از زمان زندگی در درون رحم مادر در پی کسب نخست زادگی بود و به همین دلیل میخواست تا جلوتر از برادرش بدنیا بیاید (که در کتاب مقدس این تقلا را با در دست داشتن مچ پای برادرش در حین تولد نشان داده است) با دادن یک کاسه آش حق نخست زادگی را دریافت کرد.
در عهد قدیم، حق نخست زادگی پسر اول به معنای سروری خانه و خانواده بود و او کسی بود که تمامی برکات پدرش را به ارث میبرد. او مسئول تمامی امور خانه میشد و حق تصاحب تمامی دارائی پدر را داشت.
با گذشت زمان اسحق پیر و پیرتر شد و کم کم بینائی خود را از دست داد. یک روز که احساس میکرد عمرش بسر رسیده است، تصمیم گرفت که مراسم اهدای برکاتش را به پسر بزرگش عیسو برپا کند. به همین خاطر او را صدا زد و گفت برو تا قبل از اینکه من بمیرم، برای من شکاری ترتیب بده و بیا و از آن غذای خوش طعمی که من دوست دارم، درست کن تا من بخورم و بتو برکت بدهم. به همین دلیل، عیسو برای شکار بیرون رفت.
از آن طرف ربکا همسر اسحق که گفتگوی اسحق و پسرش عیسو را شنیده بود، خیلی سریع یعقوب را صدا زد و موضوع را با او درمیان گذاشت. و از او خواست تا به گلهاش رفته و یکی از برههایش را بیاورد تا برای پدر غذای خوشمزهایی آماده کند. تا او یعنی یعقوب آن غذا را بحضور پدرش برده و بجای عیسو برکات پدر را دریافت کند. اما یعقوب با شنیدن این مسئله از جانب مادر ابراز نگرانی کرد. گفت اگر چه پدر نابینا است اما صدای من با صدای عیسو تفاوت دارد و دیگر اینکه عیسو مردی پشمالو است و من مردی بدون مو هستم . پدر چه با شنیدن صدایم و چه با لمس کردن دست و بدنم متوجه خواهد شد که عیسو نیستم. در نتیجه هرگز برکاتش را به من نخواهد داد. ربکا گفت: پسرم نگران نباش اگر اتفاقی افتاد من مسئولیت بعهده میگیرم، فقط هر آنچه که میگویم انجام بده. ربکا عشق عظیم خود به یعقوب را اینچنین بتصویر میکشید. او سپس غذای خوشمزهای که میدانست اسحق دوست میدارد آماده کرد و دستها و گردن یعقوب را نیز با پوست بز پوشاند و یکی از پالتو پشمی عیسو را که بوی او را میداد برتن او کرد. آنگاه غذا و نانی را که آماده کرده بود به یعقوب داد و او را به چادر اسحق فرستاد.
یعقوب نیز با دقت از گفتار مادر تبعیت کرد. به حضور پدرش اسحق رفت و خود را با نام عیسو معرفی کرد که اسحق در صدای او شک کرد و از او خواست که به او نزدیک شود تا او را بوئیده و لمس کند. که یعقوب چنین کرد. اسحق گفت که صدا صدای یعقوب است اما اما دستها، دستهای عیسو هستند. اسحق بعد از صرف غذا بلافاصله یعقوب را در برابر خود فراخواند و به او برکت داد. او گفت: بوی پسرم بسان بوی سرزمینی متبرک از جانب خدا است. خدا شبنم بهشت و ثروت زمین را ارزانی تو کند و تو به ثروتی عظیم دست پیدا کنی. ملتها و کشورهای بسیاری به تو خدمت کنند و مردم بسیاری در برابر تو سر تعظیم فرود آورند. سرور تمامی برادرانت باشی و پسران مادر تو همگی در برابر تو سجده کنند. کسانی که تو را نفرین کنند، خود نفرین شوند و کسانی که به تو برکت بدهند خود برکت بگیرند. و یعقوب اینچنین برکات پدرش را بطور کامل دریافت کرد. بعبارت دیگر او با دریافت حق نخست زادگی در جایگاه پسر نخست خانواده، جانشین پدرش شد و برکت فرزند ارشد را بدست آورد.
یعقوب به چادر خود و به حضور مادر بازگشت و جریان را برای مادر تشریح کرد. اما از آن طرف عیسو خسته و کوفته از شکار برگشت و به آماده کردن غذای مورد نظرش مشغول شد. وقتی که غذا آماده شد آن را بحضور پدر برد. در ورود به چادر پدر بود که متوجه میشود در غیاب او، یعقوب غذا آماده کرده و به حضور پدر رفته و تمامی برکات پدرش را دریافت کرده است. عیسو با فریادهای تکان دهندهای بارها پدر را تحت فشار قرار داد که برکات داده شده به یعقوب را پس بگیرد و یا اگر چیزی باقی مانده به او بدهد که اسحق اعلام کرد برکات داده شده پس گرفتنی نیست و از طرف دیگر چیزی جز بندگی در برابر یعقوب باقی نمانده که بتواند به او بدهد. به همین خاطر عیسو پر از خشم و کینه تصمیم به قتل برادرش گرفت.
ربکا که دوباره متوجه تمامی گفتگوهای پدر و پسر شده بود و اینکه هر آن ممکن بود پسر محبوبش کشته شود. از یعقوب خواست خیلی سریع خود را برای رفتن به حران و دیدار از برادرش لابان آماده کند. او از یعقوب خواست تا به دیدار دائی خود رفته و کمی آنجا پیش دائی خود بماند تا کمی از خشم عیسو کاسته شود و موضوع را فراموش کند که در آن صورت مادر اطلاع خواهد داد و او میتواند دوباره برگردد. در هر صورت، یعقوب چه در دریافت برکات از جانب اسحق و چه در حفظ جانش، به توصیههای خوب مادرش گوش داد و به همین خاطر در یگانگی با مادرش، همه چیز به خوبی پیش رفت.
یعقوب بدنبال یک سفر سه روزه خود را به حران و به منزل دائیاش لابان رسانید که بعد چند روز اقامت، از راحله دختر زیبای دائی خود خوشش آمد. به همین خاطر برای خواستگاری دختر دائی به حضور لابان رفت. لابان در پاسخ به او گفت که تو جوانی دست خالی هستی چیزی نداری که در ازای دخترم به من بدهی. در نتیجه اگر واقعا او را می خواهی باید هفت سال برای من کار کنی. که یعقوب میپذیرد. او برای لابان به مدت هفت سال بسختی کار میکند اما در مراسم ازدواج، دائیاش به او کلک میزند. لابان دو دختر داشت که اولی لیه بود و دومی راحله که یعقوب عاشق او شده بود. لابان در مراسم عروسی یک توری ضخیمی به سر دختر بزرگ خود گذاشت و او را به جای راحله راهی مراسم کرد و تا به ازدواج یعقوب درآید. تنها بعد از مراسم عقد و ازدواج بود که یعقوب متوجه شد این دختر آن دختر مورد نظر او نیست. و در واقع دائیاش با کلک او را به ازدواج دختر بزرگ خود درآورده بود.
یعقوب با ناراحتی به حضور دائی خود رفت و از او پرسید که چرا به او کلک زده است. لابان توضیح داد که در این شهر رسم بر این نیست که دختر کوچک خانواده قبل از دختر بزرگ به خانۀ شوهر برود. چون یعقوب راحله را دوست میداشت دوباره گفت که برای دریافت راحله هفت سال دیگر برای او کار خواهد کرد و دائی نیز پذیرفت. او هفت سال دوم کارش برای دائی را شروع کرد اما در حین این دوره با دختر دلخواه خود نیز ازدواج کرد.
در این بین همسر اول یعقوب به چهار پسر (به نامهای روبن، سایمون، لوی، یهودا) پشت سر هم تولد داد. اما راحله همسر دوم یعقوب باردار نمیشد و این باعث ناراحتی خاطر او شده بود. به همین خاطر راحله یکی از ندیمههایش را به عنوان همخوابه یعقوب داد که به این ترتیب از طریق آن ندیمه، صاحب دو پسر بنام دان، و نفتالی شد. لیه خواهر بزرگ هم از این موضوع ناراحت شد و با حسادت ندیمۀ خود را در اختیار یعقوب گذاشت که از این طریق به دو پسر دیگر بنامهای غاد و عاشر تولد داد. بعد از آن خود لیه به دو پسر دیگر بنامهای ایساکر و زبولون تولد داد.
در این زمان بود که خود راحله با این خواست که خودش باردار شود تلاشی دوباره با یعقوب داشت که اینبار خود باردار شد و به یوسف بعد از مدتی نیز به بنیامین تولد داد.
وقتی دور دوم هفت سال خدمت به دائی تمام شد، یعقوب دوباره به دائی قول داد تا هفت سال دیگر کار کند تا بتواند از دائی حقوق گرفته و ثروتی برای خود فراهم کند. که البته دائی پذیرفت. در طی این دوره خدا به یعقوب بصورتهای مختلف برکت داد به او دوازده پسر و یک دختر داد. که در آن میان دوپسر هابیلیاش یعنی یوسف و بنیامین از طریق راحله همسر محبوبش بدنیا آمده و بقیه فرزندانش از طریق لیه و ندیمهها بدنیا آمدند. او همچنین با سخت کوشی بسیار ثروتی قابل توجه بهم زد. اما در تمامی این اوقات به برادرش عیسو فکر میکرد و اینکه اگر روزی بسوی خانه پدری روان شود با او چه کند. او کم کم بدون اینکه چیزی به لابان بگوید بار و بندیل خود را جمع کرد و به اتفاق همسران، فرزندان و تمامی دارائیاش بسوی کنعان راه افتاد.
بعنوان شرطی برای نابود کردن شیطان، راحله همسر یعقوب بتهای پدرش را ربود و در خورجین گذاشت. بعد از سه روز بود که دائیاش متوجه غیبت همه شد مخصوصا که متوجه شده بود، بتهایش غیبشان زده است. او با تعدادی از پسرانش بدنبال کاروان یعقوب افتاد و آنها را در نقطهای یافتند. او برای یافتن بتهایش همه چیز را زیر رو کردند اما راحله بتها در بستهای پیچیده بود و خودش روی آنها نشسته بود و به بهانهی اینکه عادت ماهانه دارد و نمیتواند برخیزد از پدرش عذرخواهی کرد. او بعد از رفتن پدرش بتها را به اتفاق یعقوب زیر درختی دفن کردند.
اینگونه یعقوب در جنگ برای دریافت حق نخست زادگیاش، با کار و تلاش سخت بمدت 21 سال در حران بعنوان دنیای شیطانی، در عین اینکه لابان به او بارها و بارها کلک زده و حقش را خورده بود اما او با سختیکوشی برکات بزرگی از جمله ثروت عظیم، همسران و فرزندان زیاد دریافت کرد، و اینکه همسر هابیلاش راحله نیز با دفن کردن بتها ضربهای عظیم به دنیای شیطانی زد. سرانجام آنها با این پیروزی بسوی کنعان راه افتادند.
در مسیر راه یعقوب متوجه شد که عیسو با چهارصد سوارکار در گذرگاهی منتظر اوست تا او را بقتل برساند. او بدنبال این شنیدن این خبر به وحشت افتاد، ترس از اینکه مبادا تمامی زنان و بچههایش کشته شوند و اموالش به تاراج بروند. چون در آن لحظه کاری از دستش برنمیآمد به دعا نشست و با خدا صحبت کرد. بعد از آن دعا بود که تصمیم گرفت: تمامی خدمتکاران و تمامی دارائیاش را به دو قسمت تقسیم کرده و بعنوان هدیه به حضور برادرش عیسو بفرستد. برای هر گروه یکی از خدمتکارانش را بعنوان مسئول گماشت و به او گفت به بحضور برادرم عیسو میروی و به او میگوئی اینها هدایایی از جانب خدمتکار شما یعقوب است که به شما عیسو سرور ما تقدیم میشود. و همینطور به او بگو که یعقوب نیز در راه است و بزودی به حضور گرامی شما خواهد رسید. دلیل دسته دسته کردن تمامی افراد و دارائیهایش این بود که اگر گروه اول مورد حمله قرار میگرفت گروههای بعدی بتوانند با تغییر مسیر خود و رفتن به جای دیگر خود را نجات بدهند.
آن روز تمامی گروهها را با فاصله بسوی عیسو روان کرد. یعنی نخست دو کاروان هدیهای را که آماده کرده بود بسوی برادرش روانه کرد. آن شب همسران و فرزندانش با او در آن مکان ماندند.
شب هنگام وقتیکه همه به خواب رفته بودند، او در اطراف قدم میزد که ناگهان با فرشتهای روبرو شد که گفتگوی آنها به درگیری لفظی و سپس با شدت بیشتری به زد و خورد کشیده شد. این زد و خورد تا سحرگاه ادامه پیدا کرد که در طی این مدت طولانی بارها یعقوب به فرشته ضربه زده و بارها فرشته به او ضربه زده بود که حتی یکبار فرشته یکی از پاهای یعقوب را چنان پیچانده بود که کشالۀ رانش از جا در رفت که به همین دلیل پای یعقوب هیچوقت تا آخر عمرش به حالت عادی خود برنگشت و او همیشه میلنگید. اما آن درگیری تا طلوع خورشید ادامه پیدا کرد، و یعقوب که در پایان بر گردۀ فرشته نشسته بود از او برکت میخواست و فرشته به خاطر طلوع خورشید درخواست می کرد که درگیری را تمام کنند و به او رخصت رفتن بدهد. اما یعقوب دست بردار نبود و میگفت تا برکت نگیرد او را رها نکرد. فرشته پذیرفت و به او گفت نام تو دیگر یعقوب نیست بلکه اسرائیل است. چرا که تو با خدا و با انسان جنگیدی و پیروز شدی. نام یعقوب که به معنای کسی است که خواهان جابجا کردن (به معنای کسی که میخواست نخست زادگی را واژگون کرده و از آن خود کند) بود به واسطۀ پیروزی روحیاش به ”اسرائیل“ به معنای شاهزادۀ خدا تغییر کرد. اسرائیل به معنای پیروز، خدا پیروز شود، خدا پایدار بماند، ….
یعقوب صبح روز بعد با دردی که در کشالۀ ران خود از درگیری شب گذشته احساس میکرد به اتفاق تمامی اهل بیت به سوی عیسو راه افتادند. در مسیر راه وقتیکه به نزدیکی محل عیسو رسید، خانوادهاش را به سه گروه تقسیم کرد: یعنی کنیزیان و فرزندان آنها را در قالب یک گروه در جلو قرار داد، سپس لیه و فرزندانش پشت سر آنها ایستادند، در آخر هم راحله و دو فرزندش بودند که خودش پیشاپیش آنها به حضور عیسو رفتند.
یعقوب با دیدن عیسو هفت بار به خاک افتاد و سجده کرد. در اینجا بود که عیسو دوان دوان خود را به یعقوب رسانده و او را در آغوش گرفت و گردن او را بوسید و سپس هر دو گریستند. یعقوب سپس رو به او کرد و گفت که اگر اشکال و زحمتی نیست تمامی اینها را از من بعنوان هدیه بپذیر که دیدن روی تو بسان دیدن روی خدا است. و من سپاسگزارم از اینکه مرا با پذیرشی اینچنین گرامی داشتی.
عیسو که میخواست یعقوب را بکشد، بواسطۀ رفتار یعقوب، به استقبال او رفت و او را درآغوش گرفت و با گریه خوشحالی از دیدن او، عشقش را به او هدیه کرد. اینگونه این دو برادر در جایگاه هابیل و قابیل، با تکمیل شرط غرامت برای از بین بردن طبیعت سقوط کرده، با هم متحد شدند. و به این ترتیب پایۀ واقعیت را بنا کردند.
عیسو در پایان دیدارشان با اصرار بسیار یعقوب بخش اول هدایای او را پذیرفت اما خانواده و مقداری از هدایا بازگرداند و سپس آنها از هم جدا شده و عیسو به خانه و کاشانهاش بازگشت. و اینگونه تمامی نگرانیهای یعقوب از بین رفت و جایش را به دوستی و برادری داد. بدین ترتیب در خانوادۀ ابراهیم پایۀ ایمان و پایۀ واقعیت تاسیس شد که مجموع این دو، پایه برای ظهور ناجی بود.
اما ما در مطالعۀ کتابهای مقدس خبری از ظهور ناجی در آن زمان نشنیدیم، چرا؟ در این زمان جامعۀ بشری گسترش پیدا کرده بود و بعبارت دیگر بشریت از سطح خانواده و قبیله گذشته و به سطح ملی در اقصا نقاط جهانی توسعه پیدا کرده بود. در نتیجه این پایه که در درون خانوادۀ ابراهیم تاسیس شد، تنها یک پایۀ خانوادگی بود، و نمیتوانست در ارتباط با کل بشریت بسنده باشد. جوامع بزرگ اطراف این خانواده تحت تسلط شیطان بطور وسیعی گسترش یافته بودند. به همین خاطر چون قرار است که ناجی برای تمامی انسانها بیاید، این امر زمانی میتواند انجام شود که پایه در سطح بزرگتر و برای تمامی آن مردم برپا شود. بعلاوه، برای اشتباه ابراهیم در پیشکش قربانیهای سمبولیک، که گناه بزرگی بود، میبایست توسط بازماندگان ابراهیم در یک دورۀ غرامت تعیین شده جبران شود. که این همان دورۀ چهار سالۀ بردگی در مصر بود.
اما از نقطه نظر کسب پیروزی در این خانواده، موفقیت یعقوب، موفقیت اسحق بود و موفقیت اسحق موفقیت ابراهیم بود. در نتیجه مشیت الهی در خانوادۀ ابراهیم اگر چه در طی سه نسل به انجام رسید اما خدا این حرکت و نتیجۀ حاصله در سه نسل را در قالب یک نسل خانوادۀ ابراهیم پذیرفت. بعبارت دیگر تمامی این تلاشها و پیروزیها را تلاش و پیروزی ابراهیم خواند. برای همین گفت که … من خدای پدران تو، خدای ابراهیم خدای اسحق و خدای یعقوب هستم. این گفتۀ خدا اشاره به این نکته است اگر چه در این خانواده ما شاهد کار و تلاش سه نسل هستیم اما خدا آنها را یک نسل می بیند که در جهت انجام خواستش به پیروزی رسیدهاند.
در این بخش آموختیم که مشیت بازسازی تنها با همکاری متقابل خدا و انسان و یا انجام سهم مسئولیت هم خدا و هم انسان میتواند به انجام برسد. دیگر اینکه اگر چه ابراهیم در انجام پیشکشهای سمبولیکی شکست خورده بود، ماموریتش به اسحق و سپس به یعقوب محول شد که آنها با جان و دل آن را به انجام رساندند. همچنین آموختیم حتی زمانیکه یک اشتباه کوچک مثل نبریدن دو پرنده رخ میدهد جبران آن شرط غرامت بسیار سنگینتری را میطلبد. در آخر آموختیم که ما نیز در زندگی با ایمان خود، برای جدائی خوبی از بدی در درون خود، باید خودمان را در جایگاه پیشکش سمبولیکی قرار بدهیم .
ما اینگونه میتوانیم ببینیم که اصل چگونه در دورههای مختلف زندگی بشر بطور اشکار در رویدادها و اتفاقات مختلف کار میکند. چنین چیزی به ما این امکان را میدهد که چگونگی کار و تلاش خدا را در این زمان و در زندگی روزانۀ ما، در شخصیت ما و در خانوادههای ما درک کنیم.
در بخش بعدی به دورۀ زندگی موسی سر میزنیم تا سطحی وسیعتر از چگونگی کار و تلاش خدا را بررسی کنیم.