توماس کانیلی – نیوبرگ آمریکا
تام یک عضو بسیار ساده و خودمانی در آمریکا است که سالها قبل از پیوستن به کانون خانواده تجربهای مستقیم با پدر راستین داشته است که با داد و گرفتهای متعدد با دیگر اعضا و میسیونرها سرانجام به پیوستن او به کانون خانواده نتیجه داد. داستان این دیدارها داستانی براحتی قابل پذیرش نیست حتی همسر او نیز در این مورد شک داشته است. اما با زندگی کردن با او و تجربه شخصیت واقعی و ساده او، سرانجام همسرش او را تحت فشار قرار داد تا برای خاطر دیگران، داستان زندگیش را تعریف کند.
پدر راستین: امید تمامی بشریت ملاقات والدین راستین است. این رویاروئی با والدین راستین ثمره تاریخ، نقطه مرکزی تمامی اعصار و پایهای برای آینده است. شما کسانیکه به آنها پیوند خوردهاید، شاخههای آنها خواهید شد. تا به این زمان تمامی امیدهای تمامی اعصار متمرکز بر آینده قرار گرفته بوده است، اما فرصت مرتبط شدن با والدین راستین در طول عمر شما تنها فرصت ابدی است. این فرصت با ارزش تنها یکبار رخ خواهد داد. اجداد شما چنین فرصتی را نداشتهاند و بازماندگانتان نیز چنین فرصتی نخواهند داشت. امید شما در هیچ جا و هیچ چیز دیگری نیست. قرار است که شما دختران و پسران والدین راستین بشوید. در آینده آنها پادشاه پادشاهان بر روی زمین خواهند شد. به همین دلیل جایگاه و مکانی که شما در آن با والدین راستین آشنا شدهاید، نقطه مرکزی برای بثمر رسیدن تمامی امیدهای بشری است. امید بشری باشید، امید تاریخ و یا امید عصر حاضر بشوید. امید شما در هیچ چیزی جز والدین راستین نیست. (چان سانگ گیانگ کتاب دوم فصل دوم 20)
تام کانیلی: یک هفته قبل از جشن کریسمس سال 1959 بود و قرار بود که بچههای سال سوم مدرسه ما نمایشی درباره تولد عیسی مسیح و نجات دهنده برگزار کنند. خانم مونی معلم هنر ما در مدرسه ابتدائی بانوی آرامش بود، موضوع این نمایش را که یک موضوع بابالطبع خودش بود برای ما تعیین کرده بود. او به ما پیشنهاد داد که وقتی دعا میکنید، از خدا بپرسید که آیا عیسی دوباره خواهد آمد یا نه؟
فکر میکنم که من پیشنهاد او را انجام دادم و اگر چه اکثر خاطراتم را در آن روزها از یاد بردهام اما بخوبی به یاد دارم که بدنبال دعا، صدائی شنیدم که به من میگفت ”جناب آقای مون ناجی است!“ احساس میکردم که میبایست این پیام را به مردم ابلاغ کنم. نقش من در آن نمایش نقش چوپان بود. نخست میبایست بر روی سن رفته و برای گوسفند گمشده خودم گریه کنم و آن صدا به من گفت که بر روی سن این پنج کلمه را بگو: ”جناب آقای مون ناجی است“. کلمات و جملات بعدی خودش خواهند آمد. آن صدا چیزهائی به من میگفت که در آن سن هشت سالگی نمیتوانستم بخوبی درک کنم.
والدینم مهاجرین ایرلندی سخت کوشی بودند و برای آنها آموزشهای کاتولیک برای سه فرزندشان بسیار مهم و اساسی بود. تمامی بعد از ظهر قبل از روز نمایش، من بیرون از خانه در خیابانهای برونکس شرقی سر کرده و مردم از خانوادههای ایرلندی و ایتالیائی را تماشا کرده و یا با دیگر همکلاسیهایم روی برفها سرسره بازی و سورتمه بازی میکردم. اما جائی در درونم احساس میکردم که بهتر این است که در خانه مانده و خودم را برای نمایش آماده کنم، ولی برفها بسیار تازه و نرم و وسوسه انگیز بودند. بهرحال بعد از بازی مادرم به سراغ من آمده و مرا به خانه برد.
روز بعد، وقتیکه که بر روی سن رفته و پردهها کنار رفت، اضطراب عظیمی تمامی وجودم را فراگرفت. هیچ اعتماد بنفسی در خودم احساس نمیکردم. آن صدا در درونم به من میگفت که اگر تنها آن پنج کلمه را بگویم، نیرویی شفا بخش بدست خواهم آورد. پائین سن در اولین ردیف پدران روحانی و خواهران روحانی و افراد برجسته و محترم با نگاههای سنگینشان نشسته بودند. روی سن بالای سر من یک نقاشی از ماه کامل بزرگ آویزان بود و آن صدا در درون من میگفت آن پنج کلمه را بیان کنم. اما این برای من معنایی نداشت. به این فکر کردم که بهتر است به دستورالعمل خانم معلم برای اجرای نمایش تمرکز کنم. سرانجام من با تصمیمی که گرفتم آن نمایش را به اتمام رسانده و سالن را ترک کردم. این فرصتی بود که من از دست دادم و همیشه برای آن رغت میخورم.
دوازده سال گذشت و آن پسر کوچولو به یک هیپی سیگاری، مواد مخدری و مشروبی مبدل شد که اعتقاد داشت نباید به هیچ فرد بالای سی سالگی اعتماد داشته باشد. در آن زمان من از چه گه وارا و مائو تسه تونگ خوشم میامد و بعنوان یک راننده تاکسی در خیابانهای سردردآور و گیج کننده منهاتان در نیویورک کار میکردم.
یک روز صبح دو مرد شرقی در کنار خیابانی دست بلند کردند و برای سوار کردن آنها ماشین را نگه داشتم. تنها یکی از آنها میتوانست انگلیسی صحبت کند. یکی از آنها در صندلی جلو و دیگری در صندلی پشت نشست. از آنها پرسیدم که کجا میخواهید بروید؟ یکی از آنها که لباس خوب و شیکی برتن داشت گفت: فعلا حرکت کن! این جواب غیرمتعارف و عجیبی بود، منتهی من فکر کردم که چون خارجی و توریست هستند حتما میخواهند فقط برای دیدن خیابانها بروند. اما اینگونه هم نبود. کسی که عقب نشسته بود، با هر مشتری دیگری متفاوت بود و بنظر میرسید بیشتر روی من تمرکز کرده بود تا خیابانها و دیدن مناظر. او بطور مداوم از من میپرسید که درباره معنای زندگی چه فکر میکنم، یا اینکه آیا به وجود خدا اعتقاد دارم، اینکه درباره کمونیسم چی فکر میکنم …. به او گفتم که از این ایدئولوژی خوشم میاید و موضوع برادری میان بشریت و حق برابری برای من خیلی مهم است. او از طریق مترجمش که جلو نشسته بود به من گفت که مدتهای طولانی در زندان کره شمالی همراه با اعمال شاقه زندانی بوده است. اما من این موضوع را باور نکردم و همچنان به رانندگی ادامه میدادم. بعد از مدتی در نزدیکی ساختمان سازمان ملل ماشین را پارک کردم. این مرد احساساتی که عقب نشسته بود و من را مدام زیر سوال قرار داده بود، از من خواست تا برایش ترانهای براساس فلسفه زندگیام بخوانم. من هم ترانهای از سایمون و گارفانکل به نام I am Rock را انتخاب کردم. بعد از آن او هم یک ترانه به نام هیچ مردی جزیره نیست را به زبان کرهای برای ما خواند. به من گفته شد که او هرگز در زندگیش لب به مشروب نزده است. من با ناباوری به عقب برگشته و به او زل زدم. به من گفت که در اوایل دهه پنجاه زندگیش است اما برای من کودکی بیگناه با چهرهای بزرگ و خندان، سالم و سرحال بنظر میامد. این چیزی بود که باعث شده بود تا از او خوشم بیاید. او مثل بسیاری از مشتریان دیگر من نبود که بازاری و تاجر بوده و یا نماینده سازمان و شرکتی بودند.
از طرف دیگر من از دست او عصبانی شده بودم. به او گفته بودم که تو و نسل تو در جنگ ویتنام دست داشته و مجرم هستید. او پاسخ داد نه. من به عقب برگشتم و به او گفتم که تو مسئولیت داری و خدا چنین ماموریتی به تو داده است و او با نگاه مستقیم به چشمانم شروع کرد به سخن گفتن از چیزهائی که مغز مرا منفجر کرده بود. او گفت که در تمامی این سالها مادر من در دنیای روح دعا میکرده تا برای من پایهای تاسیس کند و به همین دلیل ما امروز در این تاکسی توانستیم ملاقات داشته باشیم. در تمامی این سالها خدا مرا صدا زده بود تا به ناجی شهادت بدهم. آیا به خاطر میاوردم؟ در مدرسه که من نقش چوپانی را در یک نمایشنامه بازی میکردم. چیزهائی کم رنگ از آن خاطرات در من بیدار شدند، بخشی از وجودم نمیتوانست بیاد بیاورد و بخشی دیگر نمیخواست که بیاد بیاورد.
مترجم که کنار من در صندلی جلو نشسته بود موقرانه به من گفت: ”استاد ناجی هستند.“ به یکباره احساس ترس به من دست داده بود، در عین حال این موضوع بیشتر مثل یک جوک و شوخی بیمزه بود. من پاسخ دادم اگر او ناجی است حتما من باید یحیی تعمید دهنده باشم. من سعی داشتم تا وضعیت را آرام کنم اما برعکس با چیزهائی که میگفتم بیشتر بر وخیم بودن اوضاع میافزودم.
مردی که عقب نشسته بود به من گفت: با من به خانه ما بیا و با همسر و فرزندانم ملاقاتی داشته باش. بعد به من پیشنهاد داد تا راننده او شده و به او در انجام ماموریتش کمک کنم. من در پاسخ با ناراحتی به او گفتم که من پسر ریکشاو (گاری) ران او نخواهم شد. نخست به من میگویی که ماموریت بزرگی دریافت کردهای و بعد از من میخواهی که فقط برایت رانندگی کنم. بعد رو کردم به مترجمش و گفتم که چرا او را استاد خطاب میکنی؟ ما همه برابر و مثل هم هستیم. ما ارباب و رعیت نیستیم. خشم بر من غلبه کرده بود. در همین حال دست راستم را در هوا بلند کرده و مثل نازیها داد زدم هیل هیتلر، سرور در سلامتی باشند!
کسی که عقب نشسته بود گفت: ”تو باید دعا کنی! ارواح پلید زیادی در اطراف تو موج میزنند.“ من متوجه شدم که احساساتی شده و پایم را بیشتر از گلیم خودم دراز کرده بودم. به همین خاطر شروع کردم به گفتن کلمات و جملاتی که در افکارم بودند، چیزهائی که گاه موارد در خودم به خودم میگفتم بدون اینکه کسی از آن آگاهی داشته باشد. ”… آه پدر ما، که در بهشتی …!“ بعد آن مرد که عقب نشسته بود دعا کرد. آن دعا یک شاهکار بود. اگر چه هیچ چیزی را نفهمیدم، اما بسیار عمیق و بسیار قلبی بود. وقتیکه که دعایش تمام شد، احساس میکردم چنان صلح و آرامشی تمامی وجود را فرا گرفته است که انگاری عصبانیت و ناراحتی هایم شسته شده و از بین رفته بودند.
اما نه من نمیخواستم با این دو نفری که به خوبی از گذشته من اطلاع داشتند و من هیچ شناختی از آنها نداشتم، همراهی کنم. در این لحظه موجی از سؤظن در من بیدار شد که مبادا این دو نفر از سازمان سیا هستند و مدتها است دنبال من بودهاند.
این مشتری ناجی برای من پیشگوئی میکرد و میگفت: ,اگر اکنون با ما نیائی، در آینده چنین خواهی کرد. اما تا آن زمان مجبوری غرامتهای زیادی پرداخت کنی…. از جمله پدرت را از دست خواهی داد.“
کمی بعد آنها از ماشین پیاده شدند و از من خواستند که منتظرشان بمانم. گفتند که میخواهند برای انجام کاری بروند و بزودی برمیگردند و بعد از آن میخواهند به مکان دیگری بروند. آنها رفتند و من همچنان در تاکسی نشسته بودم و به این فکر میکردم که چه کنم.
ناگهان یک خانم زیبا ظاهر شد و درخواست کرد که او را به مکانی برسانم. من که انگاری از یک خواب بسیار عجیب بیدار شده بودم، چشمانم را مالیدم و به او پاسخ مثبت دادم. به خودم گفتم به زندگی واقعی، با مردم واقعی و کار و کاسبی واقعی خوش آمدی. من که هنوز معنای بازی راستین زندگی را نمیفهمیدم و نمیدانستم که چه باید انجام بدهم، درست مثل اتفاق دوران کودکیام با عکسالعملی نابجا، دوباره فرصت برای رودرروئی و همراه شدن راستین را از دست دادم که بعدها رقت آن را میخوردم.
پنج سال گذشت. هفدهم سپتامبر 1976 بود و من در یک شرکت حفاری در سانتافه نیومکزیکو کار میکردم. من تمامی روز را برای سوراخ کردن زمینی خشک کار کرده بودم و خود نیز احساس خشکی عجیبی داشتم. به همین خاطر به مشروب فروشی مطلوب خودم رفتم تا یکی دو جرعه شراب خنک بنوشم. اما بدبختانه، چک دستمزدم را به پول تبدیل نکرده بودم و چند سکهای بیش در جیب نداشتم. به پیشخوان بار تکیه داده و به این فکر میکردم که بدون پول چیکار کنم. بیرون از مشروب فروشی چند دختر گل فروش را دیدم. از مشروب فروشی بیرون آمدم و یکی از آنها که دختری ریز اندام و ژاپنی بود با لبخندی بر لب و تعدادی شاخه گل رز در دست در گوشهای ایستاده بود. با کنجکاوی از او پرسیدم که برای چه کسی گل میفروشد. او با لبخندی هر چه گشادهتر پاسخ داد که برای اجرای یک رویداد بزرگ فاندریزینگ میکند. او گفت: فردا یک گردهمائی بزرگ در واشگتن برگزار میشود و سخنران اصلی رورند مون است. آیا اسم او را شنیدهای؟ برای پاسخ منفی سرم را تکان دادم. او به من خیره شد و با لبخند هر چه بیشتر شاخه گلهای رز را بسوی من دراز کرد و بعد از چند لحظه گفت اما رورند مون باید درباره تو چیزی شنیده باشد. تو کسی هستی که چند سال قبل او را در یک تاکسی ملاقات کردی. به من گفته شده که تو را امشب در اینجا ملاقات خواهم کرد.
آن دختر ژاپنی با صدائی آرامتر ادامه داد، ببین به من گفته شده که تو امشب با ما به واشنگتن خواهی آمد. از اینجا با اتومبیل یک ساعته به آلباکویرکو خواهیم رفت و از آنجا به واشنگتن پرواز خواهیم داشت. اگر نمیتوانی به آنجا بروی، لااقل چند شاخه گل از ما خریداری کن. لااقل چیزی پیشکش کن. او شمرده اما با کلماتی هر چه سنگینتر ادامه داد اگر نکنی، پدرت خواهد مرد.
من نمیدانستم که چی فکر کنم. شوکه شده و تحت تاثیر قرار گرفته بودم. کم کم به خاطر آوردم، رورند مون که چند سال پیش در تاکسیام دیده بودم، چطور میدانست که من اینجا زندگی میکنم؟ اما تمامی آن فشارها در همراهی کردن با آن دختران گل فروش، موضوع رفتن به شهر واشنگتن و یا خرید چند شاخه گل همه انتظاراتی مفرط و بگونهای تهدیدآمیز بنظر میرسیدند. من که بهرحال یک چک و چند سکه در جیبم بود که به آن نیاز داشتم بهانه خوبی برای امتناع از این مسئله داشتم. اما از طرف دیگر یک سفر آخر هفتهای بدور کشور و جزئی از یک رویداد بودن میتوانست یک تولد دوباره برای من باشد.
در پاسخ به او گفتم، آیا میتوانم در اتومبیل شما در حین سفر سیگار بکشم؟ ببین من سیگاری هستم و باید بکشم. اما او پاسخ منفی داد. این پاسخ سنگینی ترازو در کلنجار درونی من را به نفع تن ندادن به این سفر برگرداند.
کمی بعد دیدم که اتومبیلی آمد. آن دختر ژاپنی به من گفت که باید تصمیم خودت را بگیری و من به او پاسخ منفی دادم که میدانم او را ناامید کرد. همانطور که اتومبیل دور میشد من در افکارم درباره آن دختر و اتفاق دیگری که چند هفته قبل از این در همین مشروب فروشی رخ داده بود غرق شدم. یک دختری به اسم جوزفین را در آنجا ملاقات کرده بودم که به من گفت که در کلیسائی اصلی را آموزش دیده است و در آن کلیسا افرادی به او گفتهاند که یک ایرلندی که در نیومکزیکو زندگی میکند با موسس آن نهضت در یک تاکسی ملاقات داشته است. یکهو اسم یکی از دوستانم را بنام فیتزپتریک بیاد آوردم و گفتم که او حتما کسی است که تو از او صحبت میکنی. اما درواقع او داشت از من صحبت میکرد. چرا من اینقدر مهم بودم؟ چرا مردمی که من هرگز آنها را ملاقات نکرده بودم از من انتظار داشتند تا به آنها بپیوندم؟ مثل آن کسانی که در روز مقدس فاندرزینگ میکردند.
آن روز من روی نیمکت یک پارک نشسته بودم که دیدم یک اتومبیل جلوی پارک ایستاد و هفت هشت نفری پیاده شدند. آنها کنار هم ایستاده و یک بنر بزرگ پارچهای را که از قبل آماده کرده بودند بر روی سرشان بلند کردند که شبیه به یک کرم ابریشم شده بودند. به خودم میگفتم که چقدر جذاب هستند. آنها به همان صورت مرتب و هم گام و همصدا به هر گوشه آن پارک میرفتند و بعد بسوی من آمدند. به من گفتند که آیا دوست دارم به آنها بپیوندم. و بعد متوجه شدم که گل فروش هستند. گل فروشها، کرم ابریشم و سفر به واشنگتن در ذهنم موج میزدند. اما واقعیت این بود که من چکم را هنوز به پول مبدل نکرده بودم و آخر هفتهای به ظاهر طولانی در پیش رویم بود.
اوایل هفته بعد بود که خواهرم زنگ زد و گفت که پدر به کما فرو رفته است. این خبر باعث شد تا بلافاصله به خانه والدینم برگردم. بیست و یک روز بعد در دهم اکتبر بود که پدرم فوت کرد. من که هر دو والدینم را از دست داده بودم غم سنگینی را بر تمامی وجود و قلبم احساس کرده و خود را در تنهائی شدید میدیدم. در آن روزها که در خانه بودم، به کلیسایمان به بانوی آرامش ما، سر زده و شروع به مطالعه کتاب مقدس کردم. اما در عین حال عادات کهنه سیگار و مشروب بر آنها غلبه کردند. شبها به مشروب فروشی رفته و روزها دعا میکردم، در درون دوپاره شده بودم. این تضاد مداوم مرا دیوانه کرده بود. جمله ای از کتاب مقدس را به خاطر آوردم که میگفت شیطان بسان کرم، بروی شکم بر روی زمین میخزد.
به پشت بام آپارتمان رفته و بر روی شکم دراز کشیدم. در همان حال احساس میکردم که خود مثل کرم شده و در منجلاب شرم و گناه میلولم. در همان حال با خودم حرف میزدم، پرسیدم: آیا نجات دهنده میاید؟ در ذهنم صدائی شنیدم: ناجی سان میانگ مون، اینجا است. سان و مون (خورشید و ماه) را میتوانستم به آسانی بفهمم اما آن نام وسطی چی بود؟ شبیه لوبیای مانگ (لوبیای جوانه زده) بود. کجا میتوانم او را پیدا کنم. در ذهنم پاسخ دادم، در خیابان چهل و سه غربی (آدرس دفتر کانون خانواده در شهر نیورک در منهاتان). چون راننده تاکسی بودم به خوبی میدانستم که این آدرس کجا است. ناگهان شکوه و برکت عظیمی تمامی وجودم را در برگرفت. برخاستم و همانجا بر روی پشت بام خانه، به سوی منهاتان رو کردم. در همان لحظه خورشید از زیر ابرها بیرون آمد و اشعههای نورش را برهمه جا پخش کرد. دوباره صدا را شنیدم که میگفت: این شهر پادشاهی من است.
به یاد جملهای از کتاب مقدس افتادم که میگفت نگذارید که آن کسی را که در پشت بام خانهاش است پایین رفته و یا حتی وارد خانهاش شود … اما من به درون خانه والدینم رفته و در حمام دوش گرفتم. میخواستم که یک شروع تازه داشته باشم. بعد از فوت پدرم، در ارتباط با مرگ و زندگی جدیتر شده بودم. احساس میکردم که پدرم در دنیای روح رنج میکشد و من کسی هستم که میتوانم او را آزاد کرده و شفا بدهم. مصمم شده بودم تا سیگار را ترک کنم. یک روز به پارک برونکس شرقی رفتم که در کودکی در روزهای سرد و برفی زمستانی در آن سورتمه بازی میکردم. یک تنه توخالی درختی در آنجا بود که بدرون آن خزیدم. در آن لحظه احساس میکردم که هر دوی ما توخالی هستیم. من و آن تنه درخت دعا کردیم که لطفا به ما کمک کنید تا به زندگی برگردیم. آخرین پاکت سیگارم را همانجا گذاشتم. همچنین تصمیم گرفتم که از روز تولد مادرم در چهارم دسامبر تا روز فوت مادرم (12 ژانویه) به مدت دقیقا چهل روز روزه بگیرم. با مطالعه کتاب مقدس، زندگی یحیی تعمید دهنده تاثیر شدیدی بر من گذاشته بود. او برای یک مدت طولانی تنها از عقرب و عسل برای غذا استفاده میکرد. با خواندن یک جزوه درباره روزه گرفتن، تصمیم گرفتم تا به عسل و آب لیمو و آب روی بیارم. من همچنین اغلب به باغهای گیاه شناسی میرفتم. در جنگلهای عجیب و غریب و گاه موارد بیرحم برونکس، احساس آرامش پیدا کرده بودم. باغ وحشی را در نزدیکی یک جنگل پیدا کردم. در آنجا دوازده ستون زیر یک سقف قرار گرفته بودند که شبیه معبدی کوچک در شباهت به ترینیتی مقدس عیسی و دوازده حواریش بنظر میامد. در آنجا بر روی سقف سنگی نشسته و دعا میکردم و احساس میکردم که با یحیی تعمید دهنده و گاه موارد با فرانسوا اسیزی مقدس ارتباط برقرار میکنم. گاه موارد برف میامد چون فصل زمستان فرا رسیده بود. طبیعت مخصوصا دانههای سفید برف بسیار پاک بودند، هر کدام از آنها یک کریستال آفرینش بودند.
دو هفته بعد از آن هفدهم دسامبر بود که برای گرفتن چند کپی از گواهی فوت والدینم به ایستگاه پن رفتم. ناگهان یک زن جوان به من نزدیک شد و پرسید: آیا به خدا ایمان داری؟ که یک سوال غیر منتظره بود. متوجه شدم که این یک پیش درآمد برای یک گفتگوی طولانی تر بود. برای همین به یک قهوه خانه در آن نزدیکی رفتیم. آن زن خودش را بنام وینا لوپز معرفی کرد و گفت که به یک کلیسای مسیحی تعلق دارد که تحت فشار و رنج و عذاب هستند. من در تعجب فرو رفته بودم که در این روزها چه کلیسائی در رنج و عذاب است؟
او سپس مرا به مرکزشان در آدرس خیابان چهل و سه غربی (آدرس کانون خانواده در منهاتان نیویورک) دعوت کرد. در آنجا من تحت تاثیر رفتار افراد با یکدیگر قرار گرفته بودم، افراد در آن مرکز همدیگر را برادر و خواهر صدا میزدند که معنای عمیقی برای من داشت. مخصوصا در آنجا، در یک برنامه شبانه که با سرود خوانی، تستیمونی و سخنرانی همراه بود، با هم بودن را تجربه کردم. همینطور در آنجا چیزی آموزش دیدم که افراد به آن اصل الهی میگفتند. درواقع تدریسی بود که میبایست برای فهم هر چه بیشتر کتاب مقدس به من کمک کند. بعد از آن بود که وینا مرا برای تماشای یک فیلم درباره موسس کانون خانواده در شب کریسمس به مرکز دعوت کرد. نخست مطالبی درباره گردهمائی واشنگتن تدریس شد که مرا حسابی تحت تاثیر قرار داده بود و تصمیم گرفتم تا به ورکشاپ سه روزه بروم.
بری تاون محل برگزاری ورکشاپ مکانی بسیار زیبا بود. آن مکان در اصل یک مدرسه علوم مذهبی کاتولیک بود. در آنجا احساس میکردم که به ریشه روحی خودم بازمیگردم. در آنجا در فضائی کاملا طبیعی، در میان مجسمههای سنگی مقدسین و در دل طبیعت قدم میزدیم، تدریس اصل الهی داشتیم، دعا میکردیم، … و سه روز خیلی سریع گذشت. و من همچنان در حال روزه بودم و بعضیها متعجب بودند از اینکه چرا باید من روزه گرفته باشم. وقتیکه وینا مرا به خانه میرساند از من درباره روزه گرفتن پرسید و من توضیح دادم که این شرطی برای کمک کردن به پدرم در دنیای روح است. او به من گفت که الان زمان روزه گرفتن نیست و بعد از آن وقتیکه در مرکز در خیابان چهل و سه غربی بودیم از من خواست تا روزهام را باز کنم که من هم چنین کردم. وینا از من خواسته بود تا چنین پیشکشی را نه برای تنها یک عضو خانوادهام بلکه برای اهدافی بزرگتر تقدیم کنم.
بعد از آن ورکشاپ، کتاب اصل الهی را بطور کامل خواندم. وینا دوباره مرا دعوت کرد و اینبار برای شنیدن سخنان رورند مون در مرکز آموزشی بلودیر بود. موضوع سخنرانی ”من به چه کسی تعلق دارم“ بود. به خاطر دارم که در سخنان او چقدر حقیقت را با تمامی وجودم احساس کرده بودم. اینکه من بین خدا و شیطان تجزیه و گیج شده بودم و رنج و عذاب حاصله از آن درگیری و تضاد درونی مرا بستوه آورده بود. تا به آن زمان من همیشه ریش داشتم، اما بعد از آن سخنرانی ریشهایم را تراشیده و بطور کامل از سیگار دست کشیدم و اینگونه شروعی تازه برای رفتن به ورای محدودیتها و وساوس زندگی در خود بوجود آوردم.
بعد از آن بود که یک سری ورکشاپ را پشت سر گذاشتم که از یک ورکشاپ هفت روز شروع شد و تا ورکشاپ بیست و یک روز ادامه پیدا کرد. در اولین روز یکشنبه ورکشاپ، رورند مون سخنرانی داشتند و از کسی صحبت کردند که سالها قبل روزی در یک تاکسی در منطقه منهاتان با او ملاقات داشتند. من هم راننده تاکسی بودم و این میتوانست داستان جالبی برای من هم باشد. رورند مون در ادامه گفتارشان گفتند که من خوشحالم از اینکه به شما بگویم که آن مرد جوان امروز اینجا با ما است.
بعد از سخنرانیاش همه به این فکر میکردند که رورند مون از چه کسی صحبت میکند، و اینکه آن راننده تاکسی اسرارآمیز چه کسی میتوانست باشد. این سوال که آیا تو هرگز راننده تاکسی بودهای سوالی بود که همه از همدیگر میپرسیدند. این ممکن بود که رورند مون از من صحبت میکرد، اما در حین سخنان پدر مون و بعد از آن در آن روز چیزی از روز دیدار با ایشان در تاکسیام بیاد نمیاوردم. آن شب در پیشگاه خدا دعا میکردم که خدایا خاطراتم را بازسازی کن. بعد از آن بود که ذره ذره خاطرات قدیمی فراموش شده من بازآمده و به من میگفتند که پدر مون در آن روز از چه کسی صحبت میکرد. شوکه شده بودم. آیا مغزم از پاره آجر شکل گرفته بود؟ چطور من میتوانستم چنین خاطره بسیار مهمی را فراموش کرده باشم.
سوال مهم البته هنوز باقی مانده بود که آیا واقعا رورند مون ناجی است یا نه؟ در دومین روز یکشنبه ورکشاپ پدر مون در برابر همه حضار از تمامی چیزهائی که من در گذشتهام انجام داده بودم از جمله از گناهان شخصیام سخن گفت. او البته نام مرا نیاورده بود اما من میدانستم که تمامی آن چیزهائی را که مطرح میکرد درست بود، آنها چیزهائی بودند که تنها من میتوانستم از آن اطلاع داشته باشم.
او همچنین درباره شخصیت یحیی تعمید دهنده و مشیت الهی در باره او صحبت کرد و در حین صحبتهای گفت که کسی که قبل از این در انگلیس زندگی میکرده به فرزندش ماموریت شهادت به ناجی داده شد و آن فرد امروز در میان ما است و در همین حین به سمت من که در میان جمع نشسته بودم اشاره کرد. اما من فکر میکردم حتما کسی است که پشت سر من نشسته است. من نمیتوانستم تصور این را داشته باشم که یحیی تعمید دهنده بودهام. من تازه زندگی تازهام را آغاز کرده بودم و این موضوع برای من بسیار سنگین بود.
مدتها طول کشید تا بتوانم به این نتیجه برسم که تمامی مطالبی را که رورند مون میگفت درست است. رورند مون ناجی، مسیح و نجات دهنده بود و پدرم و من در تشخیص او از همان آغاز شکست خورده بودیم. به زندگی گذشتهام از زمان کودکی تا به این زمان نگاه میکنم و اینکه چطور تمامی فرصتهائی که هر کدام یک رودرروئی جدی با ناجی بود را بارها از دست داده بودم. درواقع فرصتهائی به من داده شده بود تا جزئی از مشیت الهی متمرکز بر ناجی شوم ولی تمامی آنها را از دست داده بودم. من بطور واضح میدیم که چطور خدا در میان اجدادم آمادگی برای ظهور ناجی را برپا کرده بود و اینکه چطور میوه آن درخت نسب خونی هنوز بطور کامل نرسیده و چیده نشده بود. من در یکی از دعاهایم قول داده بود تا روزی تستیمونی زندگیام را برای درس و عبرت دیگران عنوان کنم تا اخطاری باشد برای تمامی آن کسانیکه تحت تاثیر اوضاع و شرایط بیرونی زندگیشان، دید و بصیرت راستین در راه ایمان را از دست میدهند و اینکه چنین چیزی به کجا ختم خواهد شد.
کلام اختتامیه از همسر تام، اینا کانیلی: شوهرم و من در ژانویه سال 1989 در میان 1275 زوج از والدین راستین برکت ازدواج دریافت کردیم. بعد از مراسم برکت بود که تام داستان زندگیش را برای من تعریف کرد تا به من فرصت انتخاب یا عدم انتخاب برای زندگی کردن با کسی با چنین گذشته دشواری را بدهد. در آغاز فکر میکردم که او شوخی میکند یا اینکه سعی دارد تا مرا تحت تاثیر قرار بدهد. اما در طی سالها زندگی کردن با او متوجه شدم که چیزی که او بیان کرده بود یک داستان واقعی بود.
معجزات و الهامات همیشه زندگی را چیزی استثنائی میسازند، بگونهای که خدا و دنیای روح سازندگان فیلم و ما هنرپیشههای آن فیلم هستیم. من فکر میکنم که همه ما داستانهائی برای گفتن داریم و بعضی از این داستانها شگفتانگیزتر از دیگری و بسیار خارغالعاده هستند. اما برای من مهم این نیست که در گذشته چه اتفاقی برای ما افتاده است، چیزی که مهم است تصمیم گیری و اعمال ما در این زمان، دقیقا از این به بعد است.