نوشته سارا ویت
رابطه من با پدر بهشتی به زمانی برمیگردد که در پنج سالگی برای اولین بار از وجود فرشتههای نگهبان آگاه شدم. شاید خیلی قبلتر از آن موقع بوده باشد، اما تا جایی که به یاد دارم به این زمان برمیگردد.
مادرم به شدت بیمار شده بود و به خاطر میآورم که او را نگاه میکردم، در حالی که روی تختی در پشت مغازه کفشفروشی پدرم، در جنوب شیکاگو دراز کشیده بود و تحت مداوای دو پزشک بود. من کوچکترین بچه از شش فرزند خانواده بودم و همه ما در آپارتمان چهار اتاقهای در پشت مغازه زندگی میکردیم. در آن لحظات بود که ناگهان صدایی در درونم گفت: «نگران نباش، نباید بترسی؛ ما از این بالا داریم از تو مراقبت میکنیم!»
والدینم اهل روسیه و هر دو یهودی ارتودکس[1] بودند. پدرم برای خانواده مادرم که از یهودیان ثروتمند و متمول در روسیه بودند، کار میکرد. در سال 1905 -در طول جنگ بین روسیه و ژاپن- وقتی والدینم به شهر شیکاگو آمدند، پدرم تنها یک سکه پنج سنتی کانادایی در جیبش داشت. این نکته به آن معنا بود که آنها قبل از این به کانادا رفته بودند. در شیکاگو وقتی مادرم به شدت مریض شد، خواهر بزرگترم که 14 ساله بود، مجبور شد برای مراقبت از تمامی خانواده، دبیرستان را رها کند.
من در شهر شیکاگو زندگی کردم، و به خاطر آن تجربه روحی دوران کودکی، بدون ترس و واهمه بزرگ شدم. قبل از ورود ایالات متحده آمریکا به جنگ جهانی دوم، تمایل شدیدی داشتم که با پیوستن به ارتش در نیروی ارتش زنان (W.A.C)[2] به کشورم خدمت کنم. با این وجود مادرم دوباره به شدت بیمار شد و مجبور شدم در خانه از او مراقبت کنم. او سرطان داشت و اوضاعش بد و بدتر شد و سرانجام در 29 اکتبر 1943 در گذشت.
اندکی بعد، بدون اینکه به سایر اعضای خانوادهام چیزی بگویم به خدمت سربازی رفتم. بدیهی است من باور دارم این همان چیزی بود که خدا از من میخواست انجام دهم، زیرا بعد توانستم تحت قانون حقوق سربازان جنگی[3] به تحصیل بپردازم.
من از آگوست 1944 تا ژوئیه 1946 در سپاه سیگنال[4]، بخش اطلاعات نظامی و به عنوان مشاور شغلی خدمت کردم. پس از ترخیص به لس آنجلس رفته و با یک برادر بزرگتر و خانوادهاش زندگی کردم و در دانشکده شهر لس آنجلس تحت پوشش قانون حقوق سربازان جنگی قرار گرفتم.
در ترم اول در کلاس جامعهشناسی کتابی برای مطالعه اختصاص به ما داده شد به نام نگاه به عقب[5]، نوشتۀ ادوارد بلامی که در سال 1888 منتشر شده بود. وقتی در این کتاب، یک پیشگویی در مورد دنیای ایدهآل که در سال 2000 به واقعیت درمیآمد را میخواندم، ناگهان آن را به عنوان یک دنیای راستین درک کردم و به طور شهودی و قلبی میدانستم که در طول زندگیام شاهد تحقق آن خواهم بود. این اتفاق مربوط به سال 1947 بود. همچنین فهمیدم دنیایی که در آن زندگی میکردم دنیای دروغینی بود که هرگز قرار نبود وجود داشته باشد. این دنیای جدید شگفتانگیز در حین خواندن کتاب، در من طلوع کرد.
دیدار با والدین روحیام
از آن لحظه به بعد سرنوشت من مشخص شد. من 18 سال در مورد این کتاب با همه، با هرکسی صحبت کردم اما هیچکس را پیدا نکردم که بتواند این موضوع را همانطور که من به عنوان یک پیشگویی واقعی پذیرفته بودم پذیرا باشد. در این مدت دوبار ازدواج کرده بودم و دو پسر داشتم. یک سال پس از طلاق دومم با مادر روحیام، آیلین وِلش (نام او بعد از ازدواج لِمِرز شد) آشنا شدم. پسرش هماتاقی پسر کوچکترم در مدرسه دولتی بود و ما در ”رویداد روز باز“ مدرسه با هم ملاقات کردیم، جایی که او داوطلب مادر اتاق یا پشتیبان درسی بود. ما کارت ویزیت رد و بدل کردیم و روز به بعد با محل کارم تماس گرفت و من و پسرم نورمن را به آپارتمانش دعوت کرد. بعد از یک موسیقی بداهه که او آواز خواند و من آکاردئون نواختم، او را به آپارتمانم دعوت کردم. سومین باری که همدیگر را دیدیم در آپارتمان او بود. درست بعد از اینکه وارد شدم، رو به من کرد و گفت: «میدونی، یه خانوادۀ بین المللی وجود داره که در پی ساختن یک دنیای ایدهآله.» بلافاصله جواب دادم: «من 18 سال منتظر چنین چیزی بودم!» با همین یک جمله میدانستم جستجوی من به پایان رسیده و این نهضت همان جایی بود که به آن تعلق داشتم. این اتفاق در 15 اکتبر 1965 رخ داد که مهمترین تاریخ در کتاب سوگنامه نوشته فرانسیس بلامی است.
یک ماه پس از آشنایی با آیلین تصادف کردم و زمانی که در بیمارستان بودم، کتاب اصل الهی ترجمه دیوید اس.سی.کیم[6]، بعنوان آمادگی فردی برای ظهور پادشاهی او، را در عرض سه ساعت به طور کامل خواندم که یک معجزه کوچک بود. من به عنوان یک یهودی ارتودکس بزرگ شده بودم و اصلا علاقهای به مسیحیت نداشتم، با این حال به وضوح میتوانستم ببینم که این کتاب بر اساس مفهوم اصیل عبری خدا و مسیح بود.
هفت ماه بعد از خواندن کتاب، آیلین از من خواست که برای دیوید کیم نامه بنویسم و به او بگویم که چقدر این کتاب را دوست دارم. در آن زمان آیلین از طریق گفتگوهای دوستانه، بیشتر در مورد عهد عتیق، چیزهای زیادی در مورد اصل الهی به من آموخته بود. نامهای به آقای کیم نوشتم و توضیح دادم که میخواهم به هر روشی که میتوانم، به پیشبرد این نهضت در شیکاگو کمک کنم. نمیتوانستم پولی پیشکش کنم زیرا داشتم دو پسرم را به تنهایی بزرگ میکردم، اما به او گفتم تایپیست ماهری هستم و زبان اسپانیایی خواندهام تا روزی معلم شوم و کمی هم کار ویرایش انجام دادهام. او فوری جواب نامهام را داد و پرسید که آیا میتوانم کتابش را برای ترجمه بهتر و ارائه آن به دنیای غرب ویرایش کنم. از اعتمادش به من متحیر شده بودم و این در حالی بود که هرگز همدیگر را ندیده بودیم. او در آن زمان در یوتا بود و من در شیکاگو. این اتفاق رابطهای بسیار عمیق و قابل اعتماد را آغاز کرد که تا به امروز ادامه داشته است و من این را به عنوان اولین ماموریت رسمی خودم در جنبشی که قرار بود در سال 1972 با آمدن پدر به آمریکا تبدیل به نهضت هماهنگ شود، پذیرفتم.
تجربه روحی
در پاییز 1966، در یوم کیپور یا روز آمرزش8 که روز کفاره برای همه یهودیان جهان محسوب میشود، من از سر کار به خانه برگشتم و از سوی خدا الهام دریافت کردم که روی کتاب کار کنم. پشت میز آشپزخانهام نشسته و مشغول ویرایش بخش مربوط به ماموریت عیسی بودم که ناگهان آشپزخانهام پر از مه سفیدی شد و روحم به جایی که عیسی در آنجا به صلیب کشیده شده بود، منتقل شد. من از دور شاهد تمام صحنه بودم و میدانستم چه اتفاقی در حال وقوع است و با وحشت فریاد زدم؛ “خدای من! مردم من! ما چه کار میکنیم؟ ما داریم اشتباه وحشتناکی مرتکب میشویم، او برادر ماست!” من میگریستم و قلبم در درد و رنجی عظیم فرو شده بود. ناگهان به آشپزخانه برگشته و دوباره با بدنم یکی شدم و نور ناپدید شد. همه این تجربه چند ثانیهای بیش طول نکشید اما همین چند ثانیه زندگی مرا کاملاً متحول کرد. مدتی روی صندلی مات و مبهوت بودم و بیاختیار گریه میکردم. بعد از اینکه آرامشم را به دست آوردم، متوجه شدم که اتفاق نادر و عمیقی برایم رخ داده است و شروع کردم به پرسیدن این سؤال از خدا که چرا این تجربه را به من داده است، چون من نشانهای از او نخواستم میدانستم که در جایگاه درستی قرار دارم و قبل از این عیسی را هم پذیرفته بودم. از طرف دیگر میدانستم که خدا هیچ کاری را بدون دلیل انجام نمیدهد و به همین دلیل اصرار داشتم که دلیل کسب این تجربه روحی را بدانم.
یک نقش تاریخی
وقتی که در فوریه 1969 در روز تولد والدین راستین به دیدن آنها رفتم، زمانی که آنها برای برگزاری مراسم برکت 13 زوج که برای اولین بار در آمریکا انجام میشد آمده بودند. برای اولین بار سایر اعضای خانواده را در ”آپشور هاوس“ یا ”برج مور“ در واشنگتن دی سی ملاقات کردم و ناگهان بر من آشکار شد که من اولین فرد یهودی در جهان هستم که به نهضت هماهنگ پیوسته است. این اولین جواب به سوالم بود. پس از آن دلایل دیگری برای آن تجربه روحی فوقالعاده برای من آشکار شد. این اتفاق فقط میتوانست در روز آمرزش اتفاق بیفتد، وقتی که خدا توانست مرا صدا بزند تا براستی به جای همه یهودیان جهان توبه کنم. علاوه بر این، توبۀ کلامی من لازم بود تا موانع روحی را در دنیای روح باز کند تا سایر یهودیان بتوانند به کانون خانواده بپیوندند. دلیل دیگر این بود که من بدون برخورداری از هر گونه صلاحیتی داشتم روی کتاب مقدس کار میکردم. من هرگز در یک کلیسای مسیحی غسل تعمید نگرفته بودم، بنابراین تعمید روحی و تولد دوباره از طریق عیسی و روحالقدس باعث شد تا کاری که انجام میدادم بتواند پیشکشی قابل قبول به خدا باشد.
سپس شروع کردم به پرسیدن این سؤال از خدا که چرا مرا به عنوان اولین یهودی انتخاب کرده است. فکر میکردم او به یقین میتوانست در بین 14 میلیون یهودیِ روی زمین فردی توانمندتر از من پیدا کند. پاسخ آمد که یکی از اجداد من در مصلوب شدن عیسی نقش داشته است و کلماتی که به زبان آوردم همان چیزی بود که آن شخص (که هنوز نمیدانم مرد بود یا زن) در آن زمان گفته بود. توبهای که در آن زمان بیان شد، پایهای برای انتخاب من شد. متوجه شدم که حتی نام من، سارا، از پیش مقدر شده بود؛ درست همانند اولین زن یهودی، همسر ابراهیم، من باید به عنوان اولین یهودیِ اسرائیل سوم سارا نامیده میشدم.
در اواسط ژوئن 1974 برای شرکت در آخرین سمینار صد روزۀ آموزش رهبران در بلودیر دعوت شدم، که فورا قبول کردم. بعد از گرفتن یک مرخصی سه ماهه از محل کارم، که در آن به عنوان ویراستار روزنامه شیکاگو سان-تایمز کار میکردم و پیدا کردن یک آپارتمان مناسب برای دو پسرم (20 و 23 ساله) به بلودیر پرواز کردم و در 4 آگوست 1974 به آنجا رسیدم. در طول دوره آموزشی فرصتی برای شرکت در کمپین مدیسون اسکوئر گاردن و روزۀ 7 روزه در مقابل سازمان ملل پیدا کردم. در 1 نوامبر همان سال، محل برگزاری ورکشاپ از بلودیر به بری تاون انتقال یافت. در فوریه 1977 به بری تاون برگشتم و از آن زمان به بعد به عنوان کارمند دانشکده الهیات فعالیت داشتهام. من یک برنامه رادیویی که شامل 36 نوار پانزده دقیقهای –تفسیری بر اصل الهی- است، نوشته و ضبط کردم. این برنامه که نگارش و ویرایش آن حدود 18 ماه طول کشید تا نهایی شود، از ژانویه 1980 یکشنبه شبها در ایستگاه WKNY کینگستون، نیویورک پخش شد. از زمانی که این ضبط نهایی شد، مشغول فعالیتهای ارتباطات عمومی و پروژههای مختلف در دانشکده UTS شدهام.
[1] یهودیان ارتودکس؛ یکی از شاخههای یهودیت است که بر تفسیر آموزهها و متون مذهبی تاکید دارد و پیروان آنها از لحاظ عقیدتی و اعمال دینی شدیدا پیرو سنتهای قدیمی هستند.
[2] W.A.C مخفف Women’s Army Corps، به معنی “نیروی زنان ارتش” است. این بخش از ارتش ایالات متحده آمریکا در طول جنگ جهانی دوم تشکیل شد و شامل زنانی بود که در ارتش خدمت می کردند و مسئولیت های مختلفی را بر عهده داشتند، از جمله تأمین لوازم و تجهیزات نظامی، پرستاری و خدمات پشتیبانی. پس از جنگ جهانی دوم، WAC به عنوان یک بخش از ارتش ایالات متحده آمریکا لغو شد.
[3] G.I. Bill of Rights یا قانون تجدید سربازان؛ به کهنه سربازان جنگ جهانی دوم جنگهای بعدی امکان داد کمک هزینه تحصیلی مدرسه، کالج، وامهای رهنی کم بهره و مشاغل کوچک، آموزش علمی، امتیازات استخدامی و مزایای بیکاری را دریافت نمایند.
[4] سپاه سیگنال ارتش ایالات متحده شاخهای از ارتش ایالات متحده آمریکا است، که وظیفه طراحی، اجرا و مدیریت سیستمهای اطلاعاتی و بسترهای ارتباطاتی را برای فرماندهی و کنترل ستاد مشترک ارتش، برعهده دارد. این یگان در سال ۱۸۶۰ تشکیل شد.
[5] کتاب ”نگاه به عقب“ داستان مردی به نام جولیان وست را تعریف میکند که در اواخر قرن نوزدهم با فنون هیپنوتیزم به خوابی عمیق فرو رفته و 113 سال بعد بیدار میشود. سال 2000 شده بود و او در همان شهر بوستون بود، اما اوضاع خیلی تغییر کرده و آمریکا به یک آرمانشهر تبدیل شده بود.
[6] آقای کیم یکی از اولین مسیونرهای کرهای به آمریکا، مسئول وقت کانون خانواده در آمریکا بود.