تستیمونی مادر راستین در طی هون دوک هه در چهارم مارس 2011 در چانگهوا گونگ، لاس وگاس

پادشاهی بهشت روی زمین بواقعیت درآمده توسط خدا، بواسطه سقوط از دست رفت و مشیت بازسازی آغاز شد. در طول چهار هزار سال بعد از آن، خدا با آماده کردن قوم اسرائیل، عیسی را نزد آنها آورد. با این حال او نتوانست یک خانواده راستین تشکیل دهد و مردم و ملتی که باید از او محافظت می کردند نتوانستند این کار را انجام دهند. بنابراین، عیسی چاره ای جز رفتن به راه مرگ بر روی صلیب نداشت. این تاریخ غم انگیز خداست. عیسی در حین عروج به بهشت وعده داد: «دوباره خواهم آمد.» از آن زمان به بعد، دو هزار سال تاریخ مسیحیت با معجزه ظهور دوباره بر کره متمرکز شد و بعد از آزادی کره تاریخ هدایت شده توسط خدا از مدتها قبل،‌ در قالب فرهنگ مسیحی جدید و تحت سلطه مستقیم خدا به کره آمد. این فرهنگ با تمام شکوه و جلالش به ویژه در کره شمالی شکوفا شد، ، جایی که خدا به دنبال آدم و حوا درونی بود. او ابتدا آدم را یافت و سپس از طریق مسیحیت سعی کرد حوای درونی را بیابد.

به ویژه، خدا کلیسای عیسی جدید را تأسیس کرد. تا آن زمان، تمامی قلمروهای فرهنگی مسیحی درباره ظهور دوباره می‌دانستند  اما همه آنها معتقد بودند که سرور بر روی ابرها خواهد آمد. با این حال، در آن زمان، خدا در کره کار می کرد تا برای سروری که قرار بود با بدن جسمی بر روی زمین بیاید، آماده شود. در همین حال، بطور درونی کار یافتن حوا به عنوان بخشی از مشیت واقعاً قابل توجه خدا برای بازسازی از طریق سونگ-دو کیم و مردمش و از طریق کلیسای زیر شکم هوبین ها آشکار شد.

من ساعت 4:30 صبح ششمین روز از اولین ماه تقویم قمری در سال 1943 به دنیا آمدم. پدر و مادرم زیر نظر کشیش هو بین لی، که به تازگی به رهبری کلیسا منصوب شده بود، ازدواج کردند. در آن زمان پدر و مادرم مرد و زن خوبی به حساب می آمدند و گفته می شد که خدا از طریق آنها برکت بزرگی عطا خواهد کرد.

در آن زمان، مادربزرگ مادری من، مادربزرگ چو، و مادرم، خانم هونگ، فقط به این فکر می کردند که خود را برای پذیرایی از سرورآماده کنند. هر گاه فرصتی برای آمادگی به نظر می رسید، برای یافتن آن به بیرون رفته و عبادت می کردند و نهایت تلاش خود را بکار میگرفتند. شاید به همین دلیل بود که در آن زمان یک جنبش احیای جدید و پر جنب و جوش در پیونگ یانگ ظهور کرد. مادربزرگ و مادرم فکر می‌کردند و معتقد بودند که اراده و مشیت خدا با محوریت پیونگ یانگ محقق خواهد شد.

دایی من در دانشگاه واسدا (در ژاپن)‌ فارماکولوژی (داروشناسی و عطاری) خوانده بود. پس از آزادی کره، او به پیونگ یانگ بازنگشت، بلکه به کره جنوبی رفت و در آنجا به ارتش پیوست. مادربزرگم تنها یک پسر داشت و با شنیدن این خبر در مورد او می خواست بداند چرا در کره جنوبی ساکن شده است. به همین خاطر من و مادربزرگ چو به کره جنوبی رفتیم. پدربزرگم در کره شمالی ماند چون اعتقاد راسخ داشت که باغ عدن در پیونگ یانگ تاسیس خواهد شد و گفت که در آنجا باقی خواهد ماند. بنابراین او را آنجا گذاشتیم و به کره جنوبی رفتیم.

تقریباً در آن زمان، من شش ساله بودم و یک حادثه را به یاد دارم. ”هوبین ها“ در همان زمان به زندان افتاده بود. ممکن است درباره او در سخنرانی های پدر شنیده باشید. او از دیدن پدر در زندان امتناع کرد و به او گفت که آنجا را ترک کند. در آن زمان، هو بین ها در زندان بود و مادرش با پیشکش دعا و جانگ سانگ به جای او الهام دریافت کرد. او یک روز با من تماس گرفت و من را به یک مکان خاصی برد. به طور مبهم به یاد دارم که نه در طبقه اول بلکه در طبقه دوم بود. او مرا تنها به آنجا برد و در حالی که دستش را روی سرم گذاشته بود، برایم دعای کرد. نمی‌توانم به وضوح به خاطر بیاورم که این دعا درباره چه بود. تنها چیزی که به یاد دارم این است که او گفت من یک کودک خاص و کسی هستم که خدا دوست دارد. کمی بعد از آن بود که با مادرم به کره جنوبی رفتم و دو سال بعد جنگ کره آغاز شد.

من نمی توانم تمام آنچه را که تا به حال به من گذشته در قالب کلمات بیان کنم، اما می توانم احساس کنم که توسط قدرتی عظیم بزرگ شده، پرورش یافته و هدایت شده ام، قدرتی که بخشی از من نبود.

در سال 1943، کره در تاریکی غوطه ور شده بود. اکنون به یاد می آورم که مادرم رؤیایی در خواب دیده بود، که در آن انواع ظروف فلزی از دریا، از تنگه کره، از حیاط خانه به اتاقی که من در آن متولد شدم، سرازیر شده بودند. عجیب نیست؟ همه آن چیزها بشکلی بی انتها به اتاقی که در آن دراز کشیده بودم ریختند.

در زمانی که ژاپن از جنگ حمایت می کرد، انواع ظروف فلزی جمع آوری کرده و از کره برده بود، حتی گاهی اوقات ظروف پیشکش برنجی را نیز می‌گرفتند.

فکر می‌کنم خدا به او وحی می‌کرد، که اگرچه نمی‌دانستم، اما مقدر شده بود که پدر را ملاقات کنم، و با ایستادن ما در جایگاه والدین راستین، همه چیز از طریق ژاپن، در جایگاه کشوری با ماموریت حوا به کره سرازیر ‌شود.

حکایات زیاد است، اما داستانی که بیشتر به خاطرم مانده، مربوط شیطان است که آمد و گفت: «تولد تو باعث افول من شده بنابراین باید تو را بکشم.» او سعی داشت مرا خفه کند اما مادرم که تازه زایمان کرده بود تمام توانش را به کار گرفت تا او را متوقف کند و نجاتم داد.

در زمان جنگ کره، بسیاری از کره ای ها رنج های بسیاری متحمل شدند، اما به لطف دایی‌ام، من مشکل نسبتاً کمتری برای فرار از جنگ داشتم. مدت زیادی در شهر تگو ماندیم و در آن زمان، مادربزرگ و مادرم یک فروشگاه کوچک باز کردند. من در آن زمان کمتر از ده سال داشتم و جلوی مغازه بازی می کردم که یک زاهد یا شاید یک روحانی بودایی در حال عبور از مادرم پرسید که آیا من دختر او هستم؟ او پاسخ داد بله! او به مادرم گفت که دخترت را حتی با ده پسر معاوضه نکن بلکه خوب تربیت کن که او ارزشمند است. او همچنین به مادرم گفت که مقدر شده در هفده سالگی ازدواج کنم، با اینکه آن زمان کمتر از ده سال داشتم و زمان جنگ بود و همه در رنج بودند. او اضافه کرد که شوهرم از من خیلی بزرگتر خواهد بود. نمی دانم این را گفت چون زمان جنگ بود یا نه، اما در هر صورت او همچنین گفت که شوهرم مردی با امکانات قابل توجهی خواهد بود که بر خشکی و هوا و دریا مسلط خواهد شد.

مثال‌های بسیار بیشتری نشان می‌دهند که چگونه از من محافظت می‌شد و چگونه مردم هر جا که می‌رفتم درباره من شهادت می‌دادند. من نمی توانم همه آنها را مرتبط کنم؛ اما چیزی را که می‌خواهم برای شما تاکید کنم این است که، بدون اینکه از آن اطلاعی داشته باشم، توسط خدا هدایت شدم تا به جایگاهی که الان هستم برسم. من همیشه بهترین کار را انجام داده ام، اگرچه از نظر خدا و پدر راستین، باید از بسیاری جهات ناکافی بوده باشم.

اخیراً شنیدم که در یک گردهمایی برخی از اعضای برکت گرفته سی و شش زوج، یک نفر پرسیده بود که اگر پدر راستین با من ازدواج نمی کرد، نهضت هماهنگ چگونه وضعیتی می‌داشت؟ همسران آنها همگی گفتند که خدا واقعاً خوب عمل کرده است که مرا نزد آنها آورده است و باید از من تشکر کنند. وقتی این را شنیدم احساس کردم که می دانند من خیلی تلاش کرده ام.

ابتدا چیزی نفهمیدم و فراموش کرده بودم که آن راهب رهگذر چه گفته بود، او که پیشگویی کرده بود در هفده سالگی ازدواج خواهم کرد. با این حال، در واقع این اتفاق افتاد و من واقعاً در هفده سالگی ازدواج کردم. وقتی این اتفاق افتاد، مشاهده کردم که مشیت بازسازی و تاریخ کتاب مقدس بسیار پیچیده است. بنابراین، تصمیم گرفتم بهترین کار ممکن را انجام دهم، هر چقدر هم که سخت باشد، برای رسیدن به آنچه خدا خواسته، ایده‌آلی را که او در آفرینش در نظر گرفته است، و همه امور پیچیده را ساده کنم و به راه حل های ساده برسم.

خدا فرزندان زیادی به ما داد و من تمام تلاشم را برای بسلامت بدنیا آوردن آنها بکار گرفتم. از سال 1960 تا 1975 به خصوص در سال 1973 که پدر کار خود را در آمریکا شروع کرد، ما با مشکلات زیادی روبرو بودیم. کمونیست ها هر جا که پدر می رفت دنبالش می رفتند و در کارش دخالت می کردند و تهدیدها و خطرات زیادی در این راه وجود داشت. اعصابم همیشه بهم ریخته بود. من مجبور بودم دائماً با اتومبیل حرکت کنم، به همین خاطر در یک دوره پنج ساله چند بار سقط جنین داشتم.

در سال 1975 ”کوان جین“ به دنیا آمد و پس از آن پنج فرزند دیگر به دنیا آوردم. حقیقت این است که برای من خیلی سخت بود. دکتر به من گفت: “تو باید برای بچه هایی که الان داری سالم بمانی. چرا نگران خودت نیستی؟“ با این حال، از دیدگاه من، نمی توانستم بگویم که می خواهم متوقف شوم.

به درگاه خدا دعا کردم و از او پرسیدم که می‌خواهد چند فرزند داشته باشم. من همچنین از یک بانوی ارشد که از نظر روحی باز بود، خواستم که در دعا و جاانگ سانگ بفهمد که چه باید انجام دهم. او سه روز به کوه رفت تا مخصوصاً برای من دعا کند و بعد از بازگشت به من گفت: مادر! خدا می گوید باید سیزده فرزند داشته باشی.

سپس من ”یانگ جین“ را بدنیا آوردم. سعی کردم با زایمان طبیعی زایمان کنم، اما سر بچه بزرگ بود و به نظر می رسید ممکن است در حین زایمان بمیرم. در آن زمان پدر راستین در آلمان بود و دکتر گفت اگر در عرض سی دقیقه تصمیمی گرفته نشود، مادر و نوزاد هر دو در خطر خواهند بود. من چاره ای جز سزارین نداشتم و به این ترتیب یانگ جین به دنیا آمد. بطور معمول وقتی سزارین می‌شوید، دیگر نمی‌توانید زایمان طبیعی داشته باشید، زیرا قسمتی که بریده می‌شود خاصیت ارتجاعی خود را از دست می‌دهد. از این رو مجبور شدم دعای خاصی داشته باشم تا بفهمم خدا از من چه خواسته است. خدا تأیید کرد که منتظر است تا سیزده فرزند به او بدهم.

بعد از آن هیانگ جین که کوچکترین پسرم بود و بعد از او دو دختر بدنیا آوردم. نکته جالب توجه این است که در دهه 1960، (خانم) یون چانگ جانگ شیم بسیار از ما حمایت می کرد، و با پشتکاری بسیار به کلیسا می آمد و دعا می کرد. یک روز از او پرسیدم: “فکر میکنی چند فرزند باید داشته باشم؟” او در این مورد به من پاسخی نداد، اما گفت که دو فرزند آخرم دختر خواهند بود. صادقانه بگویم، فکر می کردم اگر قرار باشد بچه های بیشتری داشته باشم ترجیح می دهم به جای دختر، پسر داشته باشم، اما او گفت که دو فرزند آخر من دختر خواهند بود. و وقتی این اتفاق افتاد، به یاد حرف های او افتادم.

هفت تا پسر داشتم و با احتساب دو دختر آخر، من هفت دختر بدنیا آوردم. بدین‌ترتیب چهارده فرزند به دنیا آورده ام و اینگونه ما صاحب تعداد مساوی پسر و دختر شدیم.

در پایان گفتار مادر،‌پدر راستین گفت: مادر گفتار خوبی داشتی، متشکرم.