این تستیمونی توسط دکتر ”سنگ هان لی“ در یک سمینار ”اندیشه هماهنگ“ که بین روزهای 12 تا 17 ژوئن سال 1984 در آتن یونان برگزار شده بود، در برابر پروفسوران و افراد برجسته شرکت کننده ارائه شد. این گفتار بیانی از درگیری درونی خالصانه او برای رفتن به ورای فهم عقلانی و ایجاد ارتباط با خدا و تجربه قلب او است و این نشان میدهد که حتی در امور علمی و عقلانی تاسیس پایه قلبی از اهمیت خاصی برخوردار است.
قبل از پیوستن به کانون خانواده با سوالها و مسائل بسیاری روبرو بودم که برایم حل نشده باقی مانده بودند. به همین خاطر بدنبال آشنائی با کانون خانواده، وقتیکه تمامی آن سوالات و مسائل حل و فصل شدند، چنان در شادی و خوشحالی فرو شده بودم که براستی غیرقابل توصیف بود. چنان به وجد درآمده بودم، که احساس میکردم با پیروی از این راه براحتی میتوانم به بهشت بروم. در روزهای اولیه کانون خانواده، رورند مون همیشه در موعظههایش تاکید میکرد تا زمانیکه قلب خدا را درک نکنیم، نمیتوانیم به پادشاهی بهشتی برویم. به من گفته شده بود که برای درک عمیق قلب خدا، فرد میبایست اشکهای بسیاری بریزد. در طی شش هزار سال بدنبال سقوط، که بشریت خدا را ترک گفتند، حتی یک لحظه هم وجود نداشته که در آن خدا اشکی نریخته باشد. به همین خاطر، وقتیکه با چنین خدائی ارتباط برقرار کنیم، بطور حتم غرق در اشک خواهیم شد. بعلاوه، فرد بایستی با دلسوزی و ترحم برای تمامی مخلوقات جهان اشک بریزد. اگر چه اینطور بنظر میرسد که مشکلی و یا چیز نادرستی در آفرینش وجود ندارد، چون با چشمهای نابینای انسانهای سقوط کرده به آن نگاه میکنیم. اما اینجا بر روی زمین تمامی مخلوقات در درد و اندوه در زجه هستند. کشف چنین واقعیتی فرد را به گریه خواهد انداخت.
علیرغم اینکه رورند مون درباره این چیزها اغلب در هر یک از موعظههایش سخن میگفت، این مسائل از ضعیفترین نقاط فکری و قلبی زندگی من بود. من در طی زندگیام سعی داشتم تا از لحاظ عقلانی رشد کرده و شکوفائی شوم اما از لحاظ احساسی تقریبا فلج بودم. درواقع، با هر کسی که روبرو میشدم، او برایم فردی نفرت انگیز بنظر میآمد. در حالیکه قبل از آشنائی با کانون خانواده، از سوالات بیپاسخ بسیار مربوط به زندگی رنج میبردم، بنظرم میآمد که بسان کرم حشرههای درون توالت، تمامی مردم مملو از نقص هستند، مثل کرم حشره پوشیده شده از مدفوع در چاه توالت با کنار زدن دیگر کرمها خود را بالا و بالاتر میکشاند. من فکر میکردم تمامی مردم دنیا همه اینطوری هستند. اما هر کسی با اینکه منحط و فاسد است، فکر میکند که فرد بسیار مهمی است و میخواهد با کنار زدن دیگران فقط خود را بالا بکشد. منظورم از قیاس مدفوع چنین چیزی بود. من هرگز نمیتوانستم تصور آن را داشته باشم که مردم در درون بسیار دردمند و بدبخت باشند.
دعای از روی استیصال
به همین خاطر انتظار نداشتم که بتوانم درکی از قلب خدا داشته باشم. من از این قدردان بودم که اصل الهی بسیاری از سوالات مرا درباره زندگی پاسخ داده بود، اما من همچنان طرز تلقی قبلی خودم درباره زندگی را حفظ کرده بودم. وقتیکه به من گفته شده بود برای پیروی از راه کانون خانواده، فرد بایستی به هر قیمتی که شده حوزه قلب را درک کند، خودم را در یک پارادکس و یک وضعیت ضد و نقیض یافته بودم. سعی کردم تا معنی قلب خدا را از جهات مختلف درک کنم اما موفقیتی حاصل نمیشد. سرانجام از یکی از همکاران قدیمی که درک خوبی از عشق راستین داشت در این مورد پرسیدم و ایشان به من پاسخ داد: شما بایستی دعای از روی ناامیدی و استیصال داشته باشی. این اولین باری بود که عبارت دعای از روی ناامیدی را شنیدم. این دعا یعنی قرار گرفتن در جائی که فرد با توسل به دعا و روزه به دست و پای خدا میافتد که پاسخ بگیرد.
در گذشته بارها به واسطه اندوهی که درباره سوالات بیپاسخ زندگی در من انباشته شده بود، تصمیم به خودکشی گرفته بودم، بدون اینکه ترسی از مرگ داشته باشم. به همین خاطر اینبار با تعهدی مشابه، بدون هرگونه ترسی از مرگ تصمیم گرفتم تا یک روزه بیپایان بگیرم، تا روزی که بتوانم از جانب خدا پاسخ دریافت کنم. به این ترتیب، یک روزه نامحدود را آغاز کردم.
چند روز بعد از اینکه روزه را آغاز کرده بودم، طبقه بالا در حال دعا بودم که یک چیزی مثل رویا در برابر ظاهر شد. دو تا سگ از روی شانههایم پایین پریده و کنار من نشستند. فکر کردم که این میبایست شیطان بوده باشد که همیشه در درون من، مرا تحت تاثیر قرار میداد، اما سرانجام مرا ترک گفت. این تجربه مرا تشویق کرد که ادامه بدهم. یک هفته گذشت اما هیچ اتفاقی نیافتاد. با این حال برای هفته دوم ادامه دادم. بدنم تمامی نیروی خود را از دست داده بود اما من با انتظاری خالصانه برای درک قلب خدا همچنان ادامه دادم. بعد رویایی دیگر داشتم. من بر روی یک سکو ایستاده بودم و تصاویری از شیطان در قالب سگ به من حمله کردند. احساس میکردم که در یک موقعیت بسیار خطرناک قرار گرفته بودم. سپس رورند مون آشکار شد که بر روی یک سکوی بلندتری ایستاده بود و با شلاق بسیار بلندی که در درست داشت ضربات محکمی وارد آورد که تمامی تصاویر شیطان از بین رفتند. فکر به اینکه رورند مون مرا نجات داد، مرا بسیار خوشحال کرده بود. اما این تجربه ربطی به هدف دعای من نداشت که میخواستم عشق درونی خدا را درک کنم. به همین خاطر یک هفته دیگر به روزه ادامه دادم.
هفدهمین روز بود که نامهای از دفتر مرکزی نهضت دریافت کردم که در آن به من اطلاع دادند که یک ورکشاپ هفت روز از 25 دسامبر در مرکز کانون خانواده در کنسان برگزار خواهد شد که 19 تن از رهبران کانون خانواده از استانهای مختلف شرکت خواهند داشت. در این نامه، مسئول کانون خانواده در آن استان و من را به عنوان مدرسین در این ورکشاپ معرفی کرده بودند. بعدها شنیدم که آن فرد مسئول در آن استان هم در دوره شرط 21 روز روزه خود بود. البته من به هیچ کسی اطلاع نداده بودم که روزه نامحدود گرفتهام و بهرحال هیچکدام از حال یکدیگر خبر نداشتیم. اما چون برای تدریس در ورکشاپ انتخاب شده بودم، تمامی کاری که میتوانستم انجام بدهم پیروی بود. ورکشاپ یک برنامه عمومی و روزه گرفتن من یک امر شخصی بود، به همین خاطر تصمیم گرفتم تا روزهام را متوقف کنم. روزهام را از اول دسامبر 1959 آغاز کرده بودم و ورکشاپ روز 25 شروع میشد و بین 17 تا 25 عدد مشیتی دیگر جز 21 نبود به همین خاطر تصمیم گرفتم تا روزهام را تا بیست و یکمین روز ادامه بدهم. با همان نیاز اولیه و درخواست فوری ادامه دادم اما حتی در روز بیست و یکم هم پاسخی از خدا دریافت نکردم. تنها میتوانستم به این فکر کنم که من سزاوار درک قلب خدا نیستم. بهرحال با یک احساس سرخوردگی تصمیم گرفتم تا روزهام را به اتمام برسانم.
بعد از نیمه شب بود که همسرم یک کاسه از شوربای برنج، به همراه کیمچی و ماهی برایم آورد. به محض اینکه قاشقی از شوربای برنج برداشتم که بخورم، ماهی (پخته شده) بر روی میز غذا به حرف درآمد و با من سخن گفت. من چنان خسته و بیحال بودم که در حالت نیمه خواب و نیمه بیداری بودم. علیرغم قرار داشتن در چنین وضعیتی، شک ندارم که صدائی را شنیدم که به من میگفت، ”تو حق نداری ما را بخوری. ما به مدت شش هزار سال قربانیان انسانهای سقوط کرده بودهایم. تو هنوز نمرهای نگرفتهای و نبایستی که بخوری.“ و من از شنیدن چنین چیزی شوکه شده بودم.
در روزها و دروههای اولیه کانون خانواده اعضای اولیه به آگاهیهای بسیار قوی درباره گناه دست یافته بودند. رورند مون همیشه میگفت، شما بایستی بدن جسمیتان را کنترل کنید. بدن جسمی شما سرچشمه گناه و مملو از گناه است. به همین خاطر اعضا درک واضحی از گناه بدست آورده بودند. من امید داشتم که بتوانم تا حدی گناهانم را از طریق روزه پاک کنم. اما بدنبال شنیدن صدای ماهی دوباره در سرتاسر بدنم احساس درد به من دست داد. احساس میکردم که وجدانم با این واقعیت که من فردی گناهکارم، تحت فشار قرار گرفته بود. به همین خاطر سکوت کردم و قاشقم را همانطور در هوا نگه داشته و تکان نمیدادم.
بعد از لحظاتی، فضای اطراف در اطاقم ناگهان عوض شد، و کوه متروکهای روبروی من پدیدار شد. تمامی درختها در آن کوه مرده بودند، تمامی اطراف کوهپایه متلاشی شده بود. نمیتوانستم به آن صحنه نگاه کنم و احساس غم و اندوه نداشته باشم. به خود میگفتم معنای این صحنه چیست، و پاسخ بلافاصله آمد. احساس کردم که این باغ عدن بود، جایی که روزی آدم و حوا در آن زندگی میکردند. اما به خاطر از بین رفتن آنها، آن منطقه نیز به متروکهای مبدل شده بود.
دوباره صحنه عوض شد. یک پیرمردی را دیدم که عرقریزان در حالیکه درخت بزرگی را بر دوش خود حمل میکرد از یک کوه بالا میرفت. و من فکر میکردم که این فرد چه کسی بود. این به ذهن من خطور کرد که آن فرد نوح بود که با بدوش کشیدن درخت بر روی شانههایش برای ساختن کشتی به بالای کوه میرفت. به خاطر میآورم که رورند مون در یکی از موعظههایش گفته بود که نوح در طی 120 سال تنها یکبار پیام دریافت کرده بود که کشتی بساز! فردی که ندا دریافت کرده تا خواست خدا را به انجام برساند، فرمان را دوبار یا سه بار از جانب خدا دریافت نمیکند. او وقتی را پیامی دریافت کرد دیگر هرگز آن پیام برایش تکرار نمیشود. بعبارت دیگر، او پیام را برای بار دوم دریافت نخواهد کرد و یا اگر هم با شکست روبرو شود آن پیام را دوباره دریافت نخواهد کرد. فردی که یکبار صدا زده شده و از جانب خدا دستورالعملی دریافت میکند، بایستی عهد و پیمان خود را تا آخرین لحظه حفظ کند. به خاطر این نکته بود که نوح پدر ایمان شد. اگر چه مردم بسیاری او را مسخره میکردند، با عرق ریختنهای بسیار به بالای کوه می رفت تا عهدی را که با خدا بسته بود به انجام برساند. من به از پشت سر به نوح نگاه میکردم و این گفتار روند مون را به خاطر آوردم، و بنظر می رسید که نوح در یک چنین وضعیت رنجوری بسر میبرد. من جدیتر شده و به این میاندیشیدم که فرد فراخوانده شده برای انجام خواست خدا بایستی رنج بکشد.
یکبار دیگر صحنه عوض شد. اینبار یک مرد مسنی به همراهی یک کودک در حال حرکت در یک مسیر کوهستانی بودند. و من از خودم پرسیدم که این کیست. دوباره پاسخ دریافت کردم که این ابراهیم است که در حال رفتن به کوه موریا برای قربانی کردن اسحق است. یکبار دیگر مفاد سخنرانی رورند مون به ذهن من خطور کرد. ابراهیم در سن صد سالی صاحب یک فرزند پسر شد و خدا به او فرمان داد تا آن فرزند را قربانی کند. درواقع، برای ابراهیم بسیار آسانتر بود تا به جای اسحق، زندگی خود را پیشکش کند. به همین خاطر در این صحنه ابراهیم بسیار جدی بنظر میآمد. من به این میاندیشیدم که ابراهیم میبایست بر درد و رنج انسانی غلبه کند.
یکبار دیگر صحنه عوض شد. موسی بر روی بلندی کوهی ایستاده بود و غافلگیر شده به دوردستها نگاه میکرد در حالیکه ریش سفیدش در باد به حرکت درآمده بود. او سپس خسته و بیرمق از کوه پایین آمد در حالیکه سرش به زیر افتاده و چهرهای بسیار آشفته داشت. با ربط دادن تمامی آنچه را که در آن صحنه میدیدم با سخنان رورند مون، خودم توانستم وضعیت را تفسیر کنم. موسی در یک زندگی 120 ساله، بنیاسرائیل را با سختیهای غیرقابل بیانی به بیرون از مصر هدایت کرد. تنها آرزوی او این بود که بتواند مردم محبوب خود را به کنعان ببرد. این چیزی بود که هرگز نتوانست فراموش کند. هر قدر هم مردم با او مخالفت کرده و شکایت میکردند، او از آنها متنفر نبود و صادقانه امید داشت که بتواند مردم را در این سفر تا به آخر رهبری کند. به فرمان خدا موسی به بالای کوه سینا رفته و چهل روز روزه را به اتمام رسانیده بود. اما وقتیکه دو لوحه را دریافت کرده و به پایین کوه آمده بود، متوجه شد که مردم از هارون برادرش خواستهاند تا گوسالهای طلائی به عنوان خدا برای آنها بسازد. آنها در حال ستایش آن بت بودند و موسی در حال پایین آمدن از با مشاهده این صحنه کفرآمیز چنان عصبانی شده بود که دو لوحه را به زمین زده و خرد کرده بود…. اما امید آتشین و آرزوی فراموش نشدنی موسی این بود که مردم را به سرزمین کنعان بازگرداند.
با این همه، سرانجام موسی با بیایمانیهای مکرر مردم خشمگین شد، مخصوصا در کادش برنیا دوبار به صخره ضربه زد. به خاطر این حرکت بود که موسی از جانب خدا ندا دریافت کرد تا به بالای کوه پیسگا برود که از آنجا میتوانست کنعان را در دوردستها ببیند و خدا به او گفت تو دیگر نمیتوانی به کنعان بروی و درست بسان اجدادت خارج از کنعان خواهی مرد. موسی براستی میخواست که به این سرزمین پا بگذارد اما بدنبال فرمان خدا دیگر نمیتوانست کاری بکند. او در سکوت به سوی محل مرگ خود رفت.
من در مشاهده این صحنه احساس همدردی با موسی داشتم. متوجه شدم فردی که از جانب خدا ندا دریافت کرده است فرد بدبختی است. از آنجائیکه موسی میبایست همه چیز را برای انجام خواست خدا فدا کند، بطور مطلق از فرمان خدا پیروی کرد. من احساس همدردی عظیمی در خود نسبت به موسی با آن چهره غمزده و تنهایش احساس کرده و اشکهایم سرازیر شد.
سپس شاهد صحنهای بودم که در آن عیسی بسوی محل مصلوب شدنش در حرکت بود. بلافاصله آنچه را که درباره عیسی از رورند مون شنیده بودم به ذهنم خطور کرد. عیسی به عنوان نجات دهنده بر روی زمین آمد. او که تمامی دنیا با هیجان بسیار منتظرش بود، مورد پذیرش قرار نگرفت. خانوادهاش او ا نادیده گرفتند، رهبران مذهبی با او مخالفت کردند و یهودیان با او قطع رابطه کردند. سرانجام او جائی نداشت که برود. او تنهای تنها، فردی منزوی سی و سه سالهای بود بدون داشتن کسی که بتواند او درک کند. با این همه او بطور عمیق به مردم عشق میورزید. اگر او ابری را در آسمان مشاهده میکرد، به او میگفت ای ابر لطفا قلب رنجور مرا درک کن. یا در سخن گفتن با درختها میگفت چه کسی میتواند این غم و انده مرا درک کند؟ آیا تو میدانی؟ چه آن زمانی که در سواحل جلجتا قدم میزد و چه آن زمانی که با زنی از سامره صحبت میکرد، همواره در یک یک تنهائی محض بسر میبرد. در روزهای اولیه کانون خانواده، رورند مون با اشک ریختنهای بسیار از مطالبی اینچنین سخن میگفت.
در مشاهده این صحنه من قادر نبودم که جلوی اشکهایم را بگیرم که از چشمانم سرازیر شده بودند. به وضوح نشان میداد که راهی را که نجات دهنده در پیش میگیرد، چه راه مملو از درد و سختی است.
صحنه دوباره عوض شد. مردی از کوهی صخرهای با شیب تندی به بالا میخزید. او لیز خورده و به پایین میافتاد و دوباره برمیگشت، و این صحنه دوباره و دوباره و دوباره تکرار شد. به این خاطر دستهایش خون آلود شده بودند و او همانطور که بالا میرفت جای خونها بر روی صخره باقی میماند. بطور همزمان، باد شروع به وزیدن کرد و بزودی به طوفانی مبدل شد. من از خودم پرسیدم که این چه کسی است. بلافاصله متوجه شدم که او رورند مون است و طوفان به معنای رنج و آزار بود. در آن لحظه با اندوهی بسیار و با صدای بلند به گریه افتادم. این مردی است که برای آزاد کردن انسانها آمده است و من شاهد تلاش او بودهام. وجودم از خشم و از دردی شدید لبریز شده بود و پرسیدم که چرا آن مردمی که او برای نجاتشان آمده است اینگونه به او رنج و آزار میرسانند. در این حال و هوای بسیار قلبی به گریه شدیدی فرو رفتم. من گریستم، گریستم و گریستم. دردی بسیار شدید را در تمامی رودههایم احساس میکردم و قلبم بگونهای شکسته بود که انگاری کسی به من چاقو زده است.
در این لحظه اندوهی عظیم بسوی من هجوم آورد، احساس کردم که چقدر خدا بدبخت و رقت انگیز بود. احساس میکردم که انگاری تصویر خدای ژنده پوش و عزاداری را میدیدم که با مردان صالح بسیاری در حال قدم زدن بود. بطور مستقیم احساس میکردم که وقتی یک مرد صالحی به زمین میافتاد، یا وقتیکه عیسی بر روی صلیب جان میداد و یا وقتیکه رورند مون در رنج بود، خدا به تلخی میگریست. با تصویر آن خدای بدبخت، من نیز دوباره به گریه افتادم. این اولین تجربهای اینچنین بود که من در زندگیام داشتم. با خیره شدن به تصویر رورند مون و خدا در بدبختی من به مدت یک ساعت ضجه و زاری میکردم بدون اینکه بتوانم جلوی اشک ریختن خود را بگیرم.
سرانجام همه چیز آرام گرفت و من نیز آرام شدم. پس از لحظاتی صدایی شنیدم که به من گفت لی سنگ هان! بخور! احساس کردم که این صدای خدا بود. کمی از آن ماهی بر روی میز خوردم، و یکهو درخواست آن ماهی بیادم آمد، که بلافاصله آن غذا در گلویم گیر کرد و لازم بود تا با فشار بسیار به خود آن را غورت بدهم. و اینگونه نیرو گرفتم.
صبح روز بعد وقتیه از خواب برخاستم، همه چیز تغییر کرده بود. همه چیز بسیار زیبا بودند، اما بنظر میآمد که همه چیز در اطرافم لباس غم و اندوه به تن کردهاند. زیبا اما غمبار! احساس کردم که درختها در عین ظرافتشان گریه میکردند. برای من طبیعت نه تنها هدیهای نفیس بلکه و بسیار خوب و راستین بود. همواره از رورند مون میشنیدم که میگفت، حقیقت، زیبایی و خوبی را میتوان براساس عشق یافت. و من از طریق تجربه خودم متوجه شدم که چنین چیزی درست بود. اگر ما از نقطه نظر خدا به جهان نگاه کنیم که به همه چیز با شفقت نظر میافکند، آنگاه به این درک خواهیم رسید که همه چیز راستین، خوب و زیبا هستند. من از طریق آن تجربه متوجه شدم که توانستهام به حقیقت درباره تمامی جهان هستی، و به حقیقت درباره خوبی و زیباییاش دست پیدا کنم.
اگر چه من در طول دوره روزه بدنم بسیار ضعیف شده بود و مجبور بودم که هر از گاهی استراحت کنم، اما در مطب بیماران را ویزیت میکردم. اما بعد از تجربهای که در بالا توضیح دادم تغییری در من بوجود آمده بود. هر وقت که بیماری به مطب من مراجعه میکرد، اشکهایم سرازیر میشد، چون در طی این دوره روزه وجودم لبریز از مهر و محبت شده بود. آرزو میکردم که وقتی به بیماران در مطب رسیدگی میکردم، کاش اشکی در چشمانم نبود. اما هربار اشکها بیرحمانه بر گونههایم جاری می شدند. بیماران از من میپرسیدند که دکتر لی آیا دردی داری؟ آیا مشکلی بوجود آمده؟ و سعی میکردند تا مرا آرام کنند. و وقتیکه با فشار خودم را کنترل کرده و بعد به دفترم برمیگشتم، دوباره گریهام میگرفت. متوجه شدم که فرزندان خدا در یک چنین وضعیت دردناکی قرار گرفتهاند. چه کسی در میان آنها براستی میداند که خدا وجود دارد یا اینکه نجات دهنده بر روی زمین آمده است؟ همه مردم بدون اینکه از چنین چیزی خبر داشته باشند، همه با ناامیدی زندگی کرده و در تمامی طول عمرشان بیمار هستند. اینگونه نسبت به بیماران قلبم مملو از رحم و شفقت شده بود.
یک ماه بعد من به بالای کوه پشت خانهمان رفتم، و در آنجا دیدم که بچهها در حال بریدن شاخههای درخت کاج را بودند. یک لحظه به خودم گفتم که بچه ها نباید شاخهها را ببرند، که در بازوهایم دردی شدید را احساس کردم. به این فکر میکردم که این اتفاق به چه معنا بود. همینطور وقتیکه در همان زمستان، وقتیکه در اتوبوس نشسته بودم و به بیرون از پنجره به مزرعهای پوشیده از برف بنگاه میکردم که دیدم سگی در حال گاز گرفتن و خوردن یک مرغ است. آن لحظه که سگ مرغ را به دندان گرفت احساس کردم که دندانهای سگ در بدن من فرو رفتند و دردی شدید را در سراسر بدنم احساس کردم. ترحم شدیدی نسبت به آن مرغ به من دست داده بود. در نتیجه متوجه شدم که دتمامی مخلوقات جهان هستی قلب دارند، اگر چه ممکن است که ابعاد و اهمیت آن نسبت به قلب انسان متفاوت باشد.
از آن زمان به بعد، من واقعا تغییر کردم و بارها از خودم میپرسیدم که این فردی که یک زمانی فردی خردمند و منتقد بوده و از شخصیت سردی برخوردار بود و اکنون به مردی مملو از اشک مبدل شده است، کیست؟ از طریق راهنمائیهای رورند مون بود که چنان انقلاب و تحولی عظیم در یک مدت کوتاه در من شکل گرفته بود. اما این تنها من نبودم که تغییر کرده بود. اعضای بسیاری در کانون خانواده در اطراف من دستخوش تغییر شده بودند. و بطور حتم چنین تغییراتی در افراد در آینده هم ادامه خواهد داشت. اصل الهی با شکوه است، اما من از طریق تجربه شخصیام، به بزرگی و شکوه رورند مون شهادت میدهم./